ایمپالاشو توی پارکینگ پارک کرد و کلیدشو داد دست یکی از نگهبان هایی که اونجا مشغول شیفت دادن بود.
نگهبان با ترس و من من گفت: قربان! عام... راستش اتفاقات خوبی نیوفتاده.
دین با سکوت سنگینی بهش زل زد و منتظر ادامه ی حرف نگهبان، دستاشو روی سینهاش قفل کرد.
مرد هول شد و تقریبا یادش رفت که چه اتفاقی افتاده بود. زیر نگاه دین در حال ذوب شدن از ترس بود، که صدای برخورد کفشهای پاشنه بلند انجل با زمین، کل پارکینگ رو پر کرد.
به محض اینکه دین صدای پاهاشو شنید به سمتش برگشت و با دیدن چهرهی عصبانی و جدی انجل، با تعجب بهش خیره شد.
انجل همونطور که با سرعت به سمت دین میاومد گفت: از دیشب تا حالا پنج هزار بار زنگ زدم به گوشیت. طبق خرده فرمایشاتون هم حق زنگ زدن به سم یا نگهباناشم نداریم.
دین این دستور رو داده بود تا سم کمتر با کار های عملیاتی در ارتباط باشه و دچار اضطراب شدید نشه. یا حتی اگر پلیس خط تلفن اعضای گروه رو ردیابی کرد با تماس بیجای بقیه، پای سم به عملیات ها باز نشه.
دین چند قدم به انجل نزدیک شد و با اخمی که بین ابروهاش پیدا شده بود گفت: چی شده؟
انجل با حرص نفسشو بیرون فرستاد و با تردید گفت: محموله ی اسلحه ی دیشب که قرار بود مخفیش کنیم...
دین جدی تر از قبل منتظر بود تا خبر بدو بشنوه: کی محموله رو ازمون دزدیده؟
هر چند احتمالا جواب رو میدونست ولی میخواست مطمئن بشه.
انجل با شرمندگی گفت: متاسفم دین اما تیم لوسیفر وسط راه انتقال محموله به انبار، تیم اصلیمون رو از بین می برن و تا رسیدن تیم پشتیبانی فرار می کنن.
با شنیدن اسم گروه لوسیفر دین برای چند لحظه به چشمای انجل خیره شد. حدسش به یقین تبدیل شده بود.
اون لوسیفر لعنتی...دین لبخند عصبی زد و سرشو تکون داد. در حالی که سعی میکرد آروم باشه گفت: ردیاب توی بارها چی؟
انجل یک قدم عقب رفت و به سختی گفت: از بین رفته.
دین با شنیدن این حرف فوری سرشو بالا گرفت و داد زد: پس دارین چه غلطی میکنین؟
از لوسیفر شکست خورده بود و این برای غرورش خیلی گرون تموم می شد. اون محموله یکی از کوچکترین کارهای دین بود!
حالا بخاطر دزدیده شدنش توسط اون حرومزاده، باید تحقیر می شد.بعد از دیدن ترس توی چشمای نگهبانها و انجل، بدون اینکه منتظر جواب باشه با قدم های سنگین و عصبانی به سمت ورودی بانکر رفت.
پشت سرش انجل و چند نفر دیگه بهش ملحق شدن. به محض ورود به سالن اصلی همهمه ی توی سالن خوابید و همه ساکت به دین نگاه کردن.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...