کسوف پارت⁵⁸

198 28 0
                                    

وقتی رسیدیم از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت در
کوک گوشیشو در اورد و زنگ زد به مادرش
از کارش خندم گرفت
_این چه کاریه؟
مادرش جواب داد
+مامان درو باز کن...
و گوشیشو قطع کرد...
بالبخند گفت:
+همیشه با پرستیژ رفتار کن
زدم زیر خنده...خودشم میخندید
چند دقیقه بعد دست کوک رو گرفتم و رفتیم داخل...
+واقعا دوست داشتی بیای خونمون؟
با لبخند سرمو تکون دادم
_خیلی زیاد...
+پس خوبه...دیگه نگران این نیستم که نکنه اینجا معذب باشی
_من کلا هیچ جایی معذب نیستم...پررو تر از این حرفام...
کوک در ورودی رو باز کرد و رفتیم داخل...
همونلحظه مادرش اومد سمتمون و با لبخند گفت:
+خوش اومدید پسرای قشنگم...خوش اومدید
لبخند نشست رو لبام
_سلام
سرشو تکون داد و به میز غذا خوری اشاره کرد
+بشینین مطمئنم گرسنه اید...
نیم نگاهی به کوک انداختم و نشستم پشت میز
نگاهم به غذاهای روی میز افتاد...خیلی گشنه م بود
کوک هم نشست کنارم و اروم گفت:
+احساس میکنم معذب شدم
باتعجب بهش نگاه کردم
_خونه خودتونه ها...واقعا معذبی؟
سرشو تکون داد
+خونه خودمون خوبه...اینجارو دوست ندارم
خنده م گرفته بود
_الان به مادر شوهرم میگم که خونه شو دوست نداری
شونه هاشو انداخت بالا
+بگو...فکر کردی میترسم؟
+پسرا چرا همینطوری نشستین؟ کوک برای جیمین  غذا بکش...
کوک دستش رفت سمت سوپ که نذاشتم
_ممنونم خانم جئون...خودم میریزم ...
با لبخند نشست رو به رومون...
کوک  از جاش پاشد
کاسه مو ورداشت و سوپ ریخت داخلش و گذاشت جلوم...واسه خودشم ریخت ونشست سرجاش
مادرش با لبخند گفت:
+امروز هم خودم غذا پختم...خوشحال میشم نظرتو بگی
قاشقمو به سوپ زدم و گذاشتم دهنم...
با چشیدن طعمش لبخند نشست رو لبام...
با لبخند سرمو تکون دادم
_عالی شده خانم جئون...
خندید...
+ممنونم جیمین
صدای پا شنیدم...
سرمو چرخوندم سمت صدا...همون مردی بود که اونروز تو حیاط دیدم...پدر کوک بود...
از جام پاشدم و سرمو خم کردم
_سلام آقای جئون...
با لبخند اومد سمتم و دستشو سمتم دراز کرد
+خوش اومدی اقای پارک...
باهاش دست دادم
_ممنون که منو دعوت کردین...
اروم زد به شونه م
+راحت باش پسر...غذاتو بخور...
سرمو تکون دادم و نشستم پشت میز
به کوک نگاه کردم که بدون هیچ حرفی به پدرش نگاه میکرد
اروم زدم به بازوش
_هی...پاشو...
نیم نگاهی بهم انداخت و از جاش پاشد...
پدرش با لبخند بغلش کرد
+پسر عزیزم برگشته خونه...
کوک به من نگاه میکرد...
با انگشت به لبام اشاره کردم و لبخند زدم...
سرشو تکون داد و یه لبخند ساختگی نشوند رو لباش...
نگاهم به مادرش افتاد که با لبخند بهمون نگاه میکرد...
کوک نشست...
پدرش هم نشست رو به رومون
+خیلی خوش اومدین...
با لبخند سرمو خم کردم
_ممنونم
به غذام اشاره کرد
+بخور...
سرمو تکون دادم
و شروع کردم به خوردن سوپم
نگاهم به کوک افتاد که با غذاش بازی میکرد
خواستم چیزی بگم که دوباره صدای پا شنیدم...
برگشتم سمت صدا...
یه مرد بود...تقریبا شبیه کوک
با دیدن من لبخند زد
مادر کوک گفت:
+یونگ سوک برادر جونگ کوکه...
لبخند نشست رو لبام...
رفتم سمت یونگ سوک
_از اشناییت خوشوقتم
+منم همینطور جیمین...
و بغلم کرد
بعد از چند ثانیه ازش جدا شدم
+خوش اومدی...
سرمو تکون دادم
_ممنونم...
رفت سمت کوک و محکم زد به شونه ش که صورتش از درد جمع شد
+چطوری داداش کوچیکه
کوک دستشو گذاشت رو شونه ش و با اعتراض گفت:
+فکر کنم قصد نداری از این شوخیات دست ورداری
یونگ سوک زد زیر خنده
+پاشو ببینم...
و دستاشو باز کرد
کوک از جاش پاشد و محکم بغلش کرد...
محو لبخندی که روی لبای کوک نشسته بود شده بودم
نمیدونم چند ثانیه توی همون حالت بودم که با صدای مادر کوک به خودم اومدم
+غذات داره سرد میشه جیمین
رو کردم سمتش و با لبخند سرمو تکون دادم
خواستم بشینم سرجام که همزمان با من یونگ سوک صندلیمو کشید
+عا ببخشید جیمین...نمیدونستم جای توعه
خواست بره صندلی کناری بشینه که بازوشو گرفتم
_کنار داداشت بشین...ایرادی نداره
با لبخند سرشو تکون داد
+ممنونم
سرمو تکون دادم و کاسه سوپمو ورداشتم و نشستم روبه روی کوک
کوک رو به مادرش گفت:
+دیگه کسی نمونده؟ جیمین گشنه س...همش میان و میرن نمیزارن ادم غذا بخوره...
چند ثانیه سکوت بینمون حاکم شد یهو همه زدن زیر خنده...
احساس کردم صورتم از خجالت قرمز شده...
همونلحظه مادر کوک یه کاسه برنج و یه بشقاب ماهی گذاشت جلوم...
+حسابی غذا بخور که کوک هم خیالش راحت شه
نیم نگاهی به کوک انداختم که چشمک زد و دوباره مشغول بازی کردن با غذاش شد...
پس عمدا داره اذیتم میکنه...
پوزخند زدم...باشه کوک..
رو کردم سمت مادرش
#کسوف
#p58

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora