کسوف پارت⁶¹

191 26 0
                                    

همونلحظه دیدم پدرش داره میاد سمتمون...
خودمو جمع کردم...
کوک هم متوجه شد و نشست...
+من میتونم چند کلمه با اقای پارک‌صحبت کنم؟
با لبخند سرمو خم کرد
_بله چرا که نه اقای جئون؟
+پس بهتره توی حیاط صحبت کنیم...
از جام پاشدم
کوک با اعتراض گفت:
+دوتایی؟
پدرش خندید
+برش میگردونم...
رو کردم سمت کوک و ابروهامو دادم بالا که حرف نزنه
+خب بریم؟
رو به پدرش گفتم:
_بله حتما
و دوتایی باهم رفتیم داخل حیاط...
اروم قدم میزدیم
+از فضای اینجا خوشت میاد؟
با لبخند به درختای اطرافم نگاه کردم
_بله...واقعا زیباست
+خوشحالم که اینجارو دوست داری
چیزی نگفتم
+مدرکتو از کجا گرفتی اقای کیم؟
_ام...من پارک هستم...پارک جیمین
خندید
+ای وای...منو ببخش...بعضی وقتا ذهنم خوب کار نمیکنه
با خنده گفتم:
_نه اصلا ایرادی نداره...
مکث کردم
_من از دانشگاه سئول فارغ التحصیل شدم
با تعجب نگاهم کرد
+واقعا؟
با لبخند سرمو تکون دادم
_همینطوره...
+پس اشتباه فکر نمیکردم...واقعا باهوشی
خندیدم و سرمو خم کردم
_شما به من لطف دارید اقای جئون...
با لبخند گفت:
+رابطه ت با کوک چطوره؟
یه لحظه قیافه ی کوک اومد جلوی چشمام...با لبخند گفتم:
_اولاش خیلی خوب پیش نرفت...اما الان...
سرمو تکون دادم
_فکر میکنم داره خوب پیش میره...
+در حدی که باهم میخوا.بید؟
جا خوردم...لبخندم از روی لبم محو شد...
_چ...چی؟!
سرجاش وایساد...منم وایسادم...
زل زد بهم
+شاید کوک فکر کنه من ولش کردم به حال خودش و هرکاری که بخواد میتونه انجام بده...ولی اشتباه فکر کرده
احساس کردم زبونم بند اومده
+از رابطتون خبر دارم...میدونم باهم قرار میزارید
خواستم حرف بزنم که انگشت اشاره شو گرفت سمتم
+نمیخوام چیزی بشنوم...فقط زودتر تمومش کنین...همچین رابطه ای به جایی نمیرسه...فقط باعث بی آبروییه من میشه...
بغض گلومو فشار میداد
_اما...
زد تو حرفم
+اگه بخواین همینطور ادامه بدین مجبور میشم دست به کارای دیگه بزنم...
با صدایی که خودم به زور شنیدم گفتم:
_فکر نمیکنین برای این حرفا یکم دیر شده؟
منتظر بود ادامه حرفمو بزنم...
اشکام نمیذاشتن چیزی ببینم...به اسمون نگاه کردم
چند ثانیه بعد سرمو اوردم پایین...
_دیگه دیره...
پوزخند زد
+ببین پسر خوب...میخوام همه چی با حرف تموم شه...اگه تو و کوک بخواین به آبرو و اعتبار من آسیب بزنین هردوتونو به درک واصل میکنم...
پوزخند زدم و آستینمو کشیدم روی اشکم که چکید روی گونه م
_آبرو و اعتبارتون از خوشحالی پسرتون مهمتره؟
زل زد بهم
+قطعا همینطوره...فکر کردی میزارم با کارای مسخرتون منو بکشین پایین؟
پوزخند زد
+اصلا رابطه ی شما دوتا چه معنی ای داره؟ میدونی داری با زندگی پسر من چیکار میکنی اقای روانشناس؟
زل زدم بهش
_من عاشقشم...
خندید
+کاش میدونستم قراره پای یه روانشناس روانی به خانوادمون باز شه
_کوک هم عاشق منه...
یقه مو گرفت
+ازش جدانشو...بعدش شاهد مرگش تو بغلتی...
احساس کردم کل وجودم یخ زد
+حرفامو زدم...
با لبخند یقه مو مرتب کرد
+همین الان میری یه دروغی سر هم میکنی به کوک میگی و بعدشم اینجارو ترک میکنی...
بعدش از کنارم رد شد و رفت داخل
اشکامو با لج پاک کردم...
بغض گلومو فشار میداد
چند دقیقه  همونطور بی حرکت سرجام وایساده بودم که صدای کوک رو شنیدم
+هی جیمین...
رومو برنگردوندم سمتش...
_چیشده کوک؟
+چی گفتین؟! چرا نمیای داخل؟
_من باید برم کوک...مینجی زنگ زده بهم...
+صبر کن باهم بریم...
_مینجی دوست نداره تو بیای...
و بدون اینکه منتظر حرفی ازش بمونم از خونشون زدم بیرون...
هوا سرد بود...دستامو دور خودم حلقه کردم
از بس بغضمو قورت داده بودم گلوم درد میکرد...
راه افتادم سمت خونه...
صدای قدم شنیدم
+جیمین صبر کن...
قدمامو تند تر کردم که استینمو کشید
روکردم سمتش
با تعجب نگاهم کرد
+چرا چشمات قرمزه...گریه کردی؟
خواست دستشو بکشه زیر چشمم که یه قدم عقب رفتم
_نمیخوام بهم دست بزنی
+بابام چیزی گفت؟!
_نه...
پوزخند زد
+بیا بریم ببینم...
و مچ دستمو محکم کشید و راه افتاد سمت خونشون
دنبالش کشیده میشدم
_دستمو ول کن کوک
حلقه دستشو محکمتر کرد
#کسوف
#p61

solar eclipseحيث تعيش القصص. اكتشف الآن