کسوف پارت⁷⁰

196 26 0
                                    

احساس کردم دارم صدای گریه میشنوم
لای چشممو باز کردم
همه جا تاریک بود
یهو همه چی یادم اومد
سرمو تکون دادم که درد بدی پیچید تو بدنم
با صدایی که به زور شنیدم گفتم:
_ج..جیمین...
صدایی نشنیدم
دستمو کشیدم رو شکمش که تکون خورد
دستشو گذاشته بود رو صورتش
از روی لرزش شونه هاش فهمیدم که داره گریه میکنه
بهش نزدیک شدم و دستمو کشیدم روی موهاش
_جیمین داری گریه میکنی؟
خواستم دستشو از روی صورتش وردارم که نذاشت
بغضم گرفت
مچ دستشو گرفتم
_جیمین...لطفا
با گریه گفت:
+ولم کن کوک...ولم کن
محکمتر دستشو گرفتم
لبام از بغض میلرزید
_میشه گریه نکنی؟
بغضم ترکید
دستشو گرفتم جلو دهنم... با گریه دستشو میبوسیدم
+س...سرم درد میکنه... دلم درد میکنه...
خم شدم روش و کشیدمش تو بغلم
با گریه گفتم:
_منو ببخش جیمین...من...من نتونستم جلوشونو بگیرم
دستاشو دور شونه م حلقه کرد
_ازشون متنفرم کوک...متنفرم
سرمو اوردم بالا و پیشونیشو بوسیدم...
اشکام چکیدن روی صورتش
بهش زل زدم
آستینمو کشیدم زیر چشماش
با گریه گفتم:
_بهم قول بده دیگه گریه نمیکنی باشه؟
بهم زل زد
نگاهم به خون خشک شده ی روی لبش افتاد
انگشتمو کشیدم روش
گریه م شدید تر شد
سرمو گذاشتم رو سینه ش و با داد گفتم:
_ازت معذرت میخوام جیمین...منو ببخش
نمیتونستم درست نفس بکشم
جیمین دستشو کشید تو موهام
سرمای دستاشو حس میکردم
چند دقیقه گذشت که زیر لب گفت:
+سرم درد میکنه کوک...
ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم...رنگش پریده بود
از جام پاشدم که درد بدی پیچید تو پهلوم
لنگوگ لنگون رفتم توی اشپزخونه و جعبه کمکهای اولیه رو با یه لیوان آب ورداشتم و برگشتم
یه مسکن از داخل جعبه در اوردم و گرفتم سمتش
از دستم گرفت و خوردش
لیوان آبیم که دستم بود گرفتم سمتش که یکمشو خورد
چشماشو بست
_فقط سرت درد میکنه؟
دستشو گذاشت رو سینه ش
با لبخند گفت:
+بیشتر اینجا درد میکنه... تیر میکشه
_قلبت درد میکنه؟
+داره میسوزه
بی جون خندید
+کاش یکم صبر میکرد...سر ماه واسش پول میفرستادم
_احتمالا باید منتظر یه کتک دیگه از طرف بابام باشیم
دوتایی زدیم زیر خنده
+اما سری بعد جلوی بابات نگو دوست پسرمی
_میگم... حتی اگه تا سرحد مرگ کتک بخورم
خندید و نگاهشو ازم گرفت
+دیوونه
دوباره دستشو بوسیدم
_نمیدونم چرا تازگیا اینقدر زود گریه م میگیره
سعی کرد بشینه که کمکش کردم
+منم همینطور..فکر کنم زیادی احساساتی شدیم
از داخل جعبه یه بانداژ در اوردم و زدم به آب و کشیدم روی خون خشک شده ی لباش و پیشونیش
صورتش از درد جمع شد
_نباید میذاشتم زخمت خشک بشه...الان پاک کردنش سختتره
هیچی نگفت...وقتی صورتشو پاک کردم از جام پاشدم و وسایلو گذاشتم داخل اشپز خونه
+کوک...میشه یه چیز شیرین برام بیاری؟
رفتم سمت یخچال ودرشو باز کردم
میوه نداشتیم...
از روی میز ظرف شکلات رو ورداشتم و رفتم توی پذیرایی
_دلت میوه میخواد؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
کاسه ی شکلاتو گذاشتم جلو دستش و یدونه آبنبات براش در اوردم و گذاشتم دهنش
چشماشو بست
+اون دوتا...
سرمو اوردم بالا
_اون دوتا چی؟
+اون دونفری که کتکمون زدن پسرعموهام بودن
جا خوردم
_میشناختنت؟
سرشو تکون داد
_حالا من مهم نیستم...چطور دلشون اومد تورو بزنن؟
بی جون خندید
+اونا بخاطر پول بابامم میزنن
هیچی نگفتم
دستشو کشید رو صورتم
+بیا دیگه کتک نخوریم
دوتایی زدیم زیر خنده
_امیدوارم... من از این به بعد خودمو میندازم روت که آسیبی بهت نرسه
با تعجب زل زد بهم
_چیشد؟
+ت...تو واقعا...عاشقمیا
با خنده زدم روپاش
_هی..بس کن
از جام پاشدم که دستمو گرفت...روکردم سمتش
+عاشقمی؟
_آره...عاشقتم
چشماشو بست و دستشو گذاشت رو قلبش
+من آخرش برات میمیرم
پیشونیشو بوسیدم
_هیچی نگو...تا وقتی من زنده م نباید از این حرفا بزنی

#کسوف
#p70

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora