کسوف پارت⁷³

159 18 0
                                    

چشمامو باز کردم...با دیدن هوسوک نشستم تو جام
_چ..چیشد؟ نیومد؟
لباشو روی هم فشار داد و به زمین خیره شد
از جام پاشدم و رفتم سمت اتاق...
چرا نیست؟
با داد گفتم:
_کجاست؟ چرا نمیاد؟
صدای هوسوک رو از پشت سرم شنیدم
+کوک...
رو کردم سمتش
+من باهاش صحبت کردم
_ خب...چی گفت؟
هیچی نگفت
_میگم چی گفت هوسوک؟
+گفت امشب نمیاد
پوزخند زدم
_چی؟ جیمین تا الان تنها بیرون نمونده
+گفت میخواد با مینجی وقت بگذرونه
_دروغ میگی...
+من چرا باید...
با دستام صورتشو قالب گرفتم و زل زدم بهش
_ دوباره حرفتو تکرار کن
بدون هیچ حرفی بهم زل زده بود
+خ...خب
_حرف بزن
+گفت می...میخواد با مین...جی...وقت بگذرونه
ازش جدا شدم و کلافه دستمو کشیدم تو موهام
_داره دروغ میگه...
همونلحظه صدای در رو شنیدم
سریع از اتاق رفتم بیرون که دیدم جیمین درحالیکه تلو تلو میخورد اومد داخل..‌.
سرشو اورد بالا و بهم زل زد
مشخص بود مسته...
رفتم سمتش که پسم زد و از کنارم رد شد
_کجا بودی تا الان؟
هوسوک کاپشنشو از روی مبل ورداشت و گفت:
+من دیگه میرم
و ازکنارم رد شد و رفت بیرون
جیمین روکرد سمتم و ابروشو داد بالا
+حالا وقتی من نیستم پسر میاری خونه؟
پوزخند زدم
رفتم سمتش و بازوشو گرفتم
_حرف بزن کجا بودی
دستمو پس زد و لبا..شو گذاشت رو لبا...م
چند ثانیه نگذشته بود که خودشو ازم جدا کرد
صورتش جمع شد
+نه...نه...ل...لبای اون...مزه ی..لبای...تورو...نمیداد
و از کنارم رد شد و رفت سمت اتاق
همش با خودش تکرار میکرد:
+نمیداد...مزه ش مثل اون نبود...آره
سرجام خشکم زده بود...
یعنی بو...سیدتش؟ آره؟
رفتم تو اتاق که دیدم افتاده رو تخت
یقه شو گرفتم وبلندش کردم
با بغض گفتم:
_ چه غلطی کردی جیمین؟
با خنده به سقف خیره شد
+من خیلی خسته م...
چشمم به رژ لبی که روی یقه ی پیرهنش مونده بود افتاد
یقه شو ول کردم و عقب عقب رفتم...
احساس میکردم نفس کشیدن برام سخت شده
از اتاق رفتم بیرون و نشستم روی کاناپه...
داری چیکار میکنی جیمین؟
.........
+کار جدیدت چطوره؟
چنگالمو گذاشتم توی بشقابم و سرمو اوردم بالا
_ خوبه...خوب
سرشو تکون داد
+خوبه دیگه نیازی نیست من مواظبت باشم
پوزخند زدم و دوباره مشغول بازی کردن با غذام شدم
به گوشیش نگاه کرد و از جاش پاشد
_ کجا؟
+ باید برم بیرون...با یکی از دوستام قرار دارم
و بدون اینکه منتظر حرفی ازم بمونه از آشپزخونه رفت بیرون...
ایندفعه میخواد با کی بره بیرون؟ سوزی و سوجون کافی نبود؟
یهو حس کردم کف دستم گرم شد
از بس چاقو رو فشار داده بودم کف دستم سوراخ شده بود
از جام پاشدم و رفتم توی در آشپزخونه وایسادم
چند دقیقه بعد در حالیکه موهاشو مرتب میکرد از اتاق اومد بیرون
یهو نگاهش به دستم افتاد
دویید سمتم و دستمو گرفت
+داری چیکار میکنی با خودت؟ حواست کجاست؟
دستشو پس زدم
_نمیخواد ادای آدمای نگرانو دربیاری برام
بهم زل زد...
سریع نگاهشو ازم گرفت
+م...مواظب خودت باش
و بدون اینکه منتظر حرفی ازم بمونه از خونه رفت بیرون
نشستم زمین و به خون کف دستم‌نگاه کردم...
منم باید عین خودت باشم جیمین؟
از جام پاشدم و خون دستمو شستم  و بعد از اینکه آماده شدم از خونه زدم بیرون
فقط باید مثل خودش باشم...
اصلا یه امتحانه
پوزخند زدم...حتی فکر نمیکنم براش مهم باشه
گوشیمو از جیبم در اوردم و زنگ زدم بهش
+چیشده کوک؟
_ منم از خونه زدم بیرون... با خودت کلید بردی؟
مکث کرد
+چرا رفتی بیرون؟
_جیسو گفت باهام کار داره
یهو گوشیشو قطع کرد
لبخند نشست رو لبام...پس هنوزم روم حساسه
همون لحظه صدای نوتیف گوشیمو شنیدم پیامو باز کردم
(+ مجبور شدم قطع کنم...دورم شلوغه...باشه برو...من فکر نمیکنم امشب خونه بیام...خوش بگذره)
بدون هیچ حرکتی سرجام خشکم زد
مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض شه؟
به آسمون نگاه کردم که اشکام نریزن...
نه اینجوری نمیشه...
یه ماهه که داره با کاراش عذابم میده
بهش پیام دادم:
(_ امشب حتما بیا خونه...باید باهات صحبت کنم)
و گوشیمو گذاشتم تو جیبم
کلافه دستمو کشیدم روی صورتم...باید چیکار کنم حالا؟
راه افتادم سمت خونه
وقتی رسیدم درو باز کردم و رفتم داخل
لای درو باز گذاشتم...
#کسوف
#p73
#Eve

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora