کسوف پارت⁷⁵

186 20 0
                                    

رو کردم سمت یونگی
_الانا دیگه بیدار میشه...بهش نگی من اینجا بودم
کلافه دستشو کشید تو موهاش
+معلوم هست چه غلطی دارین میکنین؟
اروم دستمو گذاشتم روی شونه ش
_ نپرس...کمکم کن
درحالیکه زل زده بود تو چشمام دستشو گذاشت رو دستم
چند ثانیه توی همون حالت بودیم که سرمو تکون دادم
_من دیگه میرم
و اروم دستمو کشیدم و از بیمارستان زدم بیرون
حالا کجا برم؟
سرم گیج میرفت و حالت تهوع داشتم
حالم از خودم بهم میخورد
راه افتادم سمت خونه ی پدر کوک
حتی خودمم نمیدونستم که چرا دارم اینکارو میکنم
وقتی رسیدم به در نگاه کردم
انگشت لرزونمو روی زنگ در فشار دادم و یه قدم رفتم عقب
چند ثانیه بعد در باز شد
انگار نمیتونستم قدم وردارم
باید برم داخل... بخاطر کوک
آره...بخاطر کوک
بلاخره به قدمام جون دادم و رفتم داخل
دیگه مثل همیشه خانم جئون روی پله منتظرم نبود
در ورودی باز شد...کفشامو در اوردم و رفتم داخل
رفتم سمت یکی از خدمتکارا
_میخوام اقای جئون رو ببینم
به اتاقی که در مشکی رنگ داشت اشاره کرد
سرمو تکون دادم
خواستم برم سمت در که با شنیدن صدای خانم جئون برگشتم سمتش
+خوش اومدی جیمین
سرمو خم کردم
_ممنونم
+کوک کجاست؟
مکث کردم
+کجاست؟
_خونه...خواب بود
سرشو تکون داد
+باشه پس
دوباره سرمو خم کردم
_میبینمتون
و از کنارش رد شدم و رفتم سمت در و بعد از اینکه یه نفس عمیق کشیدم تقه ای به در زدم
+بیا تو
آروم دستگیره ی در رو پایین کشیدم و رفتم داخل
آقای جئون مشغول خوندن کتاب بود
با شنیدن صدای پام سرشو اورد بالا
پوزخند زد
+بازم که تویی...جناب آقای روانشناس
هیچی نگفتم و سرمو انداختم پایین
+فکر نمیکردم دیگه ببینمت...اما پررو تر از این حرفایی
مکث کرد
+چی میخوای؟ فکر نمیکنم بی دلیل اومده باشی
یه قدم رفتم جلو و سرمو اوردم بالا
_ من به حرفهاتون فکر کردم
+کدوم حرفها؟
لبامو روی هم فشار دادم...حتی به زبون اوردنشم سخت بود
_از...از
+حرف بزن... وقت ندارم
_ از پسرتون...جدا میشم
خندید
+چیشد؟ بلاخره از همدیگه خسته شدید؟
لبامو محکمتر روی هم فشار دادم
احساس خفگی میکردم
+خب چیه؟ چرا اومدی به من بگی؟
باید به زبون میاوردمش...فقط...فقط بخاطر کوک
_من... برای اینکار...پو...پول می...خوام
تکیه داد به صندلیش
+از همون اولشم مشخص بود گدایی...اما کاش قبل از اینکه بخوای زندگی پسرمو بهم بزنی میومدی
به سقف نگاه کردم... دستام میلرزیدن
+خب...چقدر؟
هیچی نگفتم
+چقدر راضیت میکنه؟
خندید
+آدمایی مثل تو خیلی پول نیاز دارن که بتونن کمبوداشونو برطرف کنن
و گاو صندوقشو باز کرد و یه پاکت ورداشت و چند دسته دلار ریخت داخلش و گرفت سمتم
+فکر میکنم این راضیت میکنه
با پاهای لرزونم رفتم سمتش و پاکت رو از روی میز ورداشتم و بدون اینکه چیزی بگم راه افتادم سمت در
قبل از اینکه برم بیرون صداشو شنیدم
+دیگه نمیخوام اینجا ببینمت... نه اینجا، نه هرجایی که پسرم هست
از اتاق رفتم بیرون
همونلحظه خانم جئون اومد سمتم
با نگرانی گفت:
+رنگت چرا پریده؟
بدون توجه به حرفش پسش زدم و از خونشون زدم بیرون...
به محض اینکه پامو بیرون گذاشتم بغضم ترکید
با گریه پاکت پولارو پرت کردم زمین و با پا رفتم روش
با لگد لهشون میکردم
_من گدام؟
با گریه داد میزدم
_از همتون متنفرم... از خودم متنفرم...
رو کردم سمت درشون
بلند تر داد زدم
_ولی من عاشقشم... بخاطر خودش اومدم جلوی تو دست دراز کردم
برای اخرین بار یه لگد به پاکت پولا زدم وچند تا از دلارا رو ورداشتم تو جیبم گذاشتم و از کنارشون رد شدم و راه افتادم سمت خونه
تموم وجودم درد میکرد
از بس گریه کرده بودم چشمام ورم کرده بودن
وقتی رسیدم خونه ماشین یونگی رو دیدم
پس خونه ن...
چند دقیقه بیرون وایسادم که ورم چشمام بخوابه
بعدش زنگ درو فشار دادم که بلافاصله در باز شد
رفتم داخل
کوک با بیحالی از جاش پاشد و اومد سمتم
چشماش نیمه باز بودن
دستشو کشید روی صورتم
+ک...کجا...بودی؟
نگاهمو ازش گرفتم...محکم بغلم کرد
نه کوک اینطوری نکن
با خیس شدن پیرهنم فهمیدم که داره گریه میکنه
خودمو ازش جدا کردم که با چشمای اشکیش زل زد بهم
احساس کردم که روح از تنم جدا شد
اشکاش نابودم میکرد
با گریه گفت:
+چرا باهام بد رفتاری میکنی جیمین؟ چرا یهو عوض شدی؟
نگاهم به یونگی افتاد که توی چارچوب در اتاق وایساده بود
نگاهمو ازش گرفتم و بدون اینکه به کوک نگاه کنم گفتم:
_ احتمالا خودت فهمیدی چرا
با آستینش اشکاشو پاک کرد و سرشو به نشونه ی نه تکون داد
+نه...چرا؟
زل زدم بهش
مثل همیشه تموم تنم گُر‌گرفت
_چون من علاقه ای بهت ندارم
خندید
+شوخیت گرفته؟...حداقل اگه میخواستی دروغ بگی یه چیزی‌میگفتی که باور کنم
#کسوف
#p75
#Eve

solar eclipseOnde histórias criam vida. Descubra agora