لاغر شده... غذاشو خوب نمیخوره...حرف نمیزنه
زانوهامو محکمتر بغلم گرفتم و بهش زل زدم
_خیلی ناراحته؟
سرشو تکون داد
+کاش حداقل بهش میگفتی که کجایی...اینکه نمیتونه پیدات کنه داره دیوونه ش میکنه
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم
_نمیخوام بدونه...ندونه بهتره
از جاش پاشد
+من دیگه میرم
بهش زل زدم
_هوسوک
روکرد سمتم
+چیشده؟
بغض گلومو گرفت
_میشه مواظبش باشی که کار احمقانه ای نکنه؟
+تنها کاری که میتونم بکنم اینه که نزارم خودشو بزنه و قرص مصرف کنه
کلافه دستمو به صورتم کشیدم
_یعنی فراموش میکنه؟
+عشقی که فراموش بشه عشق نیست
مکث کرد
+دیگه میرم
آستینشو گرفتم
_مواظبش باشیا هوسوک
سرشو تکون داد و دستشو کشید و رفت
سرمو روی زانوهام گذاشتم
این دوهفته اندازه ی دوسال واسم گذشت
فقط به ساعت نگاه میکردم و منتظر مرگم بودم
همونلحظه گوشیم زنگ خورد
از جیبم درش اوردم...دکتر هان بود...جواب دادم
_الو
+معلوم هست کجایی؟ سه جلسه شیمی درمانی نیومدی
_من دیگه نمیام دکتر
+چی داری میگی؟ میخوای خودتو بکشی؟
بدون اینکه جوابشو بدم گوشی رو قطع کردم و پرتش کردم زمین
آره...میخوام خودمو بکشم
................
(جونگ کوک):
_پس کجان؟
+داری چیکار میکنی کوک؟
موهامو گرفتم و روکردم سمتش
_ق...قرصام کجان هوسوک؟...قرصام
+کدوم قرصات
اومد سمتم و دستامو محکم گرفت
با دادگفتم:
_دستامو ول کن
و از خودم جداش کردم
همه ی وسایل روی میز رو ریختم زمین
بغض گلومو گرفت
_وسایلشو ببر بیرون هوسوک...همشونو
+آروم باش کوک
کشومو باز کردم و تموم لباسامو بهم ریختم...یهو چشمم به قوطی قرصام افتاد... درش اوردم که چشمم به نوشته ی روش افتاد
+تاوقتی که منو داری قرص چرا؟
بغض گلومو گرفت
عقب عقب رفتم که خوردم به لبه ی تخت
نشستم زمین
قوطی قرص رو بین دستام فشار میدادم
_دیگه نه تورو میخوام نه قرصارو
و قوطی قرص رو پرت کردم تو دیوار
بغضم ترکید
با گریه رفتم سمت قوطی قرص و از روی زمین ورش داشتم
_نه نه جیمین...ببخشید...نباید باهات بد رفتار میکردم
هوسوک اومد سمتم
بهش نگاه کردم...صورتش از اشک خیس بود
قوطی رو گرفتم سمتش
با خوندن نوشته ی روش نگاهشو ازش گرفت و به پنجره خیره شد
_کجاست؟ داره شب میشه... نکنه هنوزم بیرونه
از جام پاشدم و باپاهای لرزونم راه افتادم سمت در
هوسوک با بغض گفت:
+کجا داری میری کوک
_میرم دنبال جیمین... اون از سرما خوشش نمیاد
اومد سمتم و شونه هامو گرفت
با داد گفت:
+به من نگاه کن کوک... جیمین رفته میفهمی؟
دستاشو پس زدم و با گریه داد زدم:
_نه...اون نرفته...تو یه دروغگویی...نمیتونی منو گول بزنی
و هولش دادم که خورد به دیوار
راه افتادم سمت در
+کوک صبر کن...نمیتونی تنها بری
بدون اینکه به حرفش توجه کنم از خونه زدم بیرون و راه افتادم تو خیابون
همه با تعجب بهمنگاه میکردن
اشکام بند نمیومدن
نشستم لبه ی جدول کنار خیابون
با گریه به آدمایی که از جلوم رد میشدن نگاه کردم
جیمین کجایی؟ تو بدنت ضعیفه نباید سرما بخوری
از جام پاشدم و بی هدف راه افتادم تو خیابون
آستینمو کشیدم روی اشکام
من که مطمئنم برمیگردی...اصلا مگه میشه بری؟
چرا بری؟ خودت گفتی...خودت گفتی عاشقمی
ناخودآگاه کشیده شدم سمت کافه ای قبلا توش کار میکردیم
وقتی که رسیدم در رو باز کردم و رفتم داخل
جیسو با دیدن من از جاش پاشد
+کوک تویی؟
بدون هیچ حرفی بهش خیره شده بودم
اومد سمتم
+چرا چشمات خیسن؟
هیچی نگفتم
+چیزی شده؟
_جیمین اینجاست؟
+نه...خیلی وقته نیومده اینجا
نگاهمو ازش گرفتم و راه افتادم سمت در
+کجا میری؟
بدون توجه به حرفش از کافه زدم بیرون و راه افتادم سمت خونه
الان خونه س... داره برام گوشت گریل میکنه...بعدش بهم میگه که باید غذامو کامل بخورم وگرنه خبری از پارک نیست
آره...اون الان خونه س
وقتی که به خونه رسیدم در رو باز کردم و رفتم داخل
اما بوی غذا نمیومد
_جیمین
صدایی نشنیدم
رفتم توی آشپزخونه...ندیدمش
داد زدم:
_جیمین
چند بار اینکارو تکرار کردم
_همینجا خودتو قایم کردی درسته؟
رفتم سمت کابینت و تموم شیشه هارو ریختم روی زمین
دوباره بغضم ترکید
تکیه دادم به دیوار و آروم آروم سر خوردم زمین
با گریه داد زدم:
_ازت متنفرم
نتونستم جلوی خودمو بگیرم
از جام پاشدم و فندک رو از روی اجاق گاز ورداشتم و رفتم توی اتاق و تموم وسایلشو ریختم روی تخت و یکی از پیرهناشو ورداشتم و فندک رو روشن کردم و گرفتم زیرش که آروم آروم آتیش گرفت
وقتی که نصفش سوخت انداختمش روی بقیه ی وسایلش
نگاهم به هودیه مشکیش افتاد
همونکه به تنش گشاد بود... هروقت میپوشیدش خیل با نمک میشد
به محض اینکه اونم سوخت با تموم وجودم داد زدم و زانو زدم رو زمین
آروم آروم آتیش به تخت هم رسید
ازجام پاشدم و رفتم بیرون
در اتاق رو قفل کردم و نشستم زمین
دستمو روی سینه م گذاشتم
احساس میکردم که قلبی توی سینه م نیست
هیچوقت نمیبخشمت...هیچوقت#کسوف
#p77
#𝐄𝐥𝐞𝐚𝐧𝐨𝐫
YOU ARE READING
solar eclipse
Fanfictioncouple: Kookmin.Sope Genre: Romance.Fluff موضوع: جونگ کوک بخاطر اتفاقی که توی گذشته ش براش افتاده به بیماری روانی دچار میشه و جیمین که روانشناسه برای درمان کوک استخدام میشه... و رابطه جونگ کوک و جیمین رفته رفته باهم بهتر میشه و...