دستی روی موهای بلند دخترش کشید و یقه لباس کهنه اش رو مرتب کرد. غم از دست دادن همسر خودش و پدر بچه اش بر سختی های زندگی تاریکشون اضافه شده بود.
دختر بچه معصوم بیشتر از همیشه لاغر و ضعیف شده بود و چشم های مشکی رنگ و شفافش حالا از غم پدرش کدر و بی رمق بود.
از همون لحظه ای که بچه اش چشم هاش رو به دنیا باز کرد مجبور بود تا خودش تنهایی مسئولیت بزرگ کردنش رو به دوش بکشه. چرا که مرد زندگیش تمام مهر و نیازش رو به پای مواد مخدر میریخت.
-پس عمو کی میاد دنبالم؟ مگه قول نداده بود که منو میبره پارک؟
زن لبخندی به صورت دخترش زد و بوسه ای روی شقیقه اش گذاشت.
-داره میاد عزیزم... کم کم میرسه.
دختر بچه خواست چیزی بگه که صدای در خونه به گوشش رسید.
با ذوق سریع بلند شد و به طرف در دوید.
به خیال اینکه عموش پشت دره بدون پرسیدن در رو باز کرد ولی با چیزی که دید بدنش لرزید و قدمی عقب رفت.
چند مرد درشت هیکل با لباس های نامرتب و بدنی که رد زخم روشون خودنمایی میکرد پشت در ایستاده بودن.
مردی که جلوتر از بقیه بود روی زانو هاش نشست و لبخند کریهی زد.
-ننت کجاس جوجه؟
زن با شنیدن صدای غریبه سریع به طرف دخترش رفت و اون رو پشت خودش قایم کرد.
-چی میخواین؟
یکی از مرد ها نزدیک شد، زن رو کنار زد و دست دختر بچه رو گرفت.
زن ضربه محکمی به ساق پای مرد زد و شروع به کشیدن بچه کرد تا از چنگ اونها در بیاد. مرد عصبی غرید و سیلی محکمی به زن زد، دختر بچه جیغ بلندی کشید و ناخن هاش رو توی دست مرد فرو کرد و گاز محکمی ازش گرفت. مردی که تا الان گوشهای ایستاده بود و هیچ حرکتی نمیکرد نزدیک شد، دختر بچه رو از زیر پهلو گرفت و به سمت ماشین برد. با دستبند زیپی دست دختر بچه رو از پشت بست و بعد از اومدن چند مرد دیگه که زن بیهوش شده رو با خودشون میاوردن، به سمت سوله مقرشون حرکت کردن.
.
.
.
.
هوسوک جلوی سوله ترمز گرفت و همراه یوجین پیاده شدن. اروم و بی صدا وارد شدن و قسمت نقطه کور ایستادن، صدای ضجه دختر بچه چنگی به روح اون دو مرد میزد... خصوصا هوسوکی که اون ضجه ها و جملاتی که میشنید براش اشنا تر از هر چیزی بود.
چشم هاش رو بست و محکم فشار داد و منتظر زمان مناسب شد. مرد درشت هیکل به زنی که روی زمین افتاده بود نزدیک شد و با گرفتن موهاش اون رو بلند کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
FLORICIDE | SOPE
Fiksi Penggemar༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...