HOME

72 8 1
                                    

_لعنت بهش چطور میشه همچین چیزی باشه توئه احمق تا حالا شیش تا زن لعنتی رو نابود کردی لعنت بهت شاید داری میکشیشون

جونگ‌کوک‌ با عصبانیت گفت:

+میگم من نکشتمشون چطور بهت بگم

_ثابت کن

+تو ثابت کن من کشتمشون

_از خونه‌ی من گمشو بیرون

جونگ‌کوک‌ با عصبانیت بیرون اومد در واقع هیچ جوابی نداشت که بده لعنت بهش شیش تا زن فاکی بدون هیچ علتی میمردن درسته اون با عشق ازدواج نمی‌کرد و فقط برای یه سوراخ فاکی بود ولی متوجه نمیشد چرا اینطوری میشه شاید با خودتون بگید خب چرا بار نمی‌رفت خب باید بگم پدر قدیس اون سعی داشت پسرشو مثل خودش یه قدیس به بار بیاره اما از تقدیر بد چی شد بچ ترین چیزی که می‌تونستو تحویل جامعه داد در خونه رو محکم پشت سرش بست بعد مرگ اون هرزه ها همیشه حس میکرد خونش تو ارامشه اما نمیدونست چی باعث این موضوعه سعی کرد بخوابه پس تو رخت خوابش رفت تا بخوابه

+جونگ‌کوکی دلت برام تنگ نشده؟!

اما زبون جونگ‌کوک‌ مثل همیشه بسته بود میخواست جوابی بهش بده اما نمیتونست

با صدایی که از پشت سرش شنید موهای تموم تنش سیخ شد اون صدا آروم آروم جلو اومد...! لعنت بهش چطور یه نفر میتونست انقدر زیبا باشه حتی نمیتونست جنسیت شخص مقابلشو تشخیص بده اما وقتی اون اومد سمتش با شدت از خواب بلند شد علت تپش قلب دردناکشو متوجه نمیشد با سردرد رفت تا یه قهوه برای خودش آماده کنه خونه از همیشه تاریک تر بود پاییز لعنتی!...
صدای خنده‌ی پسری به گوشش خورد سریع پاشنه کش و برداشت و سمت اتاقا رفت همه اتاقا رو چک کرد اما چیزی ندید فکر کرد حتما توهم زده وقتی داشت برمیگشت تا قهوه‌شو آماده کنه...!
لعنت بهش یه چیزی داشت پشت سرش میومد با سرعت به پشت برگشت اما هیچی ندید بیخیال قهوه‌ شد و سریع کتشو تنش کرد و از اون خونه لعنت شده بیرون اومد قرار بود ده شب کجا پلاس بشه؟!
تصمیم گرفت بین هیونگاش به جیمین زنگ بزنه چون اون همیشه تا اون ساعت بیدار بود
وقتی دم در خونه جیمین رسید حس کرد یه هاله ای خونه‌ی هیونگشو احاطه کرده اولین بار بود همچین حس بدی از خونه هیونگش می‌گرفت حتما بخاطر از دست دادن شیش تا زن پشت سر هم بود پوزخندی به افکار مزخرفش زد و زنگ درو زد وقتی رفت داخل جیمین به خوبی ازش استقبال کرد و جونگ‌کوک‌ براش حس های جدیدی که حس میکرد و توضیح داد جیمین گفت

_اوه... جونگ‌کوکی عیب نداره بیا یکم مست کنیم تا یادت بره

جونگ‌کوک‌ که از خداش بود با هم شروع کردن شات به شات نوشیدن که همون نصف شب دوست جیمینم بهشون ملحق شد و هی خودشو به جونگ‌کوک‌ میچسبوند جونگ‌کوک‌ واقعا چیزی دیگه متوجه نمیشد وقتی فردا خودشو روی تخت دید با سردرد عجیبی بلند شد سمت پذیرایی رفت و جیمینو با یه خراش بزرگ روی گونش دید به سرعت جیمینی که حواسش سر جاش نبودو نشوند و ازش علتشو پرسید ولی اون هر چقدر فکر کرد چیزی به ذهنش نرسید!...
جونگ‌کوک‌ از جیمین پرسید

Home!...(kookv)Where stories live. Discover now