بر خلاف اینکه تظاهر کرده بود اهمیت نداده و کنجکاو نیست و بلافاصله بعد از حرف دازای، آژانس رو ترک کرده بود؛ حالا روی تختش مدام میچرخید و از کلافگی، بالشتش رو روی صورتش فشار میداد.
از اول هم قبول نکرده بود که توی ساختمون خوابگاه آژانس بمونه چون اصلا حاضر نبود بخاطر کمبود واحد در اختیار آژانس، مجبور به هم اتاقی شدن با اون بانداژ حروم کن شلخته بشه! به علاوه هیورین از نزدیک دازای بودن میترسید. نه ایکه احساس بدی داشته باشه، فقط زیادی گیج و آشفته میشد. آه و البته که برای فشار خون یه دختر جوونی مثل هیورین، یه جا بودن با پسر حرص دربیار و آزار دهندهای مثل دازای، اصلا ایدهآل به نظر نمیرسید!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد زیادی فکر کردن دربارهی حرف ناگفتهی دازای رو تموم کنه و بخوابه. فردا اعضای آژانس با کوهی از گزارشات نانوشتشون رو سرش خراب میشدن و هیورین یه جسم فوقالعاده خسته و ضعیف داشت که نیاز داشت استراحت کنه. بعلاوه فراموش نکرده بود که دیر یا زود، عواقب استفادهی بدون اجازهاش از موهبتش، رو سرش خراب میشدن.
یه بار دیگه برای خوابیدن تلاش کرد اما درست لحظهای که فکر میکرد بالاخره ذهنش آزاده تا بخوابه، مغز مریضش بهش یادآوری کرد که دازای اوسامو، وقتی که فقط خودشون دو تا تنهان، بدون پسوند صداش میکنه. و باور کنید که همین موضوع مسخره و کوچیک کافی بود تا دوباره فکر و اعصاب دختر رو بهم بریزه و نذاره بخوابه!
°•°•°•°
نگاهی به جنازهی پشت میز انداخت و آروم خندید. وقتی دستش به شونهی دختر رسید و روش نشست، توی جاش پرید و یوسانو رو هم ترسوند."هی، حالت خوبه دختر؟"با چشمهای قرمز و گود افتادهاش به یوسانوی نگران خیره شد و دستی به موهای بهم ریختهاش کشید."اهم.. آره خوبم یوسانو-سان، فقط دیشب به لطف- یعنی از خستگی زیاد نتونستم بخوابم!"و آروم خندید.
متقابلا آروم خندید و سری تکون داد اما قبل از اینکه نگاهش رو از دختر بگیره، توجهش به زخمهای روی ساق دستهاش جلب شد."کی آسیب دیدی؟"و توجه دیگهای رو هم به مکالمشون جلب کرد.
نگاهی به دستهاش انداخت و آستینهاش رو پایین کشید. صبح زود وقتی برای اومدن به آژانس آماده میشد، دوش گرفته و زخمهاش رو تمیز کرده بود اما انقدر خوابآلود و خسته بود که فراموش کرد بپوشونتشون."آه این.. چیز خاصی نیست قبلا بهشون رسیدگی کردم."نوچی کرد، یک دست هیورین رو بالا آورد و مشغول بررسی شد."بازم باید بپوشونیشون، ممکنه عفونت کنه دختر. میخوای درمانت کنم؟"و لبخند مهربونش توی چشمهای دختر، خبیثانه منعکس شد.
لبخند مضطربی زد و دستش رو آروم عقب کشید."نه بابا اوکیه~"یوسانو معترضانه اخمی کرد و ضربهی سرزنشگری به سر دختر زد."توام از زیر درمان من در میری وروجک؟!"اصلا نمیفهمید چرا انقدر کوچیک محسوبش میکنن."واقعا نیازی نیست، بعد از کارم حتما میبندمشون."و با لبخند گشودهاش دل یوسانو رو نرم کرد.
DU LIEST GERADE
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
Fanfiction-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит