13

16 3 6
                                    

Name of chapter: happy new year
---

به لیام عصبانی و کلافه شده‌ی رو به روش سلام کرد.
هوف کلافه ای کرد.
لیام:" ببین شارلوت؛ من واقعا توی شرایطی نیستم که بتونم ادب رو رعایت کنم پس مهربانانه گمشو."
شارلوت:" فقط پنج دقیقه!"
لیام:" پنج دقیقه چی؟"
شارلوت:" پنج دقیقه توی خونه‌اش."
ابروهاش رو بالا برد.
لیام:" خانم محترم؛ بیا برو  دست از سرش بردار!‌"
بی توجه به شارلوت در رو بست .
شارلوت:" لیام؟ در رو باز کن! خواهش می‌کنم!"
هری نشسته روی کاناپه لیام کلافه رو از نظر گذروند.
هری:" کی بود؟"
لیام:" شارلوت."
صدای هری بالا رفت:" چی؟؟؟"
کلافه گوشیش رو از روی میز چنگ زد.
لویی:" بله؟"
لیام:" لویی توروخدا بیا این دختره رو بیرون کن."
لویی شیشه شیر خالی فردی رو از دست زین گرفت.
لویی:" کدوم دختره؟"
زین سریع انگشتش رو به نشانه سکوت روی دهنش گذاشت و به فردی غرق خواب اشاره کرد.
لویی:" خیلی خب بابا!"
با چند قدم از اتاق فردی بیرون رفت.
لویی:" گفتی کدوم دختره لی؟"
لیام:" شارلوت!"
لویی:" شارلوت؟!؟! اومده دم خونت؟ برای چی؟"
لیام کلافه نفسش رو بیرون داد.
لیام:" میگه میخوام پنج دقیقه خونه نایل باشم‌."
لویی:" خدایاااااا! این زن دست از سر خونه‌اش هم برنمی‌داره؟"
لیام:" یه راهی بگو لویی خواهش می‌کنم. داره میره رو اعصابم!"
لویی:" بهش بگو بره گم بشه."
لیام با لحن ذوق زده‌ی الکی گفت:" وایییی لویی! ممنون! اصلا به ذهنم نرسیده بود!"
لحنش رو به قبل برگردوند.
لیام:" این دقیقا کاریه که انجام دادم."
لویی:" یعنی تو و اون دراز نمی‌تونید شر یه دختره‌ی لاغر مردنی رو کم کنید؟؟؟"
زین از اتاق بیرون خزید و در رو پشت سرش بست.
زین:" چه خبره؟"
لویی:" شارلوت اومده دم خونه لیام، گورش رو هم گم نمی‌کنه."
زین:" شارلوت؟ دم خونه لیام؟ اونجا چه غلطی می‌کنه؟"
لویی کلافه پیشونیش رو مالید.
لویی:" میگه می‌خواد پنج دقیقه خونه نایل باشه. "
زین:" که چی؟ "
لویی:" چه می‌دونم."
زین کمی فکر کرد:" من میرم پایین تو پیش فردی بمون."
لویی:" چیکارش می‌کنین؟"
زین:" یه زنگ به پاول میزنم، اگر اوکی بده می‌برمش خونه نایل دیگه ‌. بیینم دیگه چی می‌خواد."
---
زین:" باشه پاول. نه حواسم هست."
گوشی رو قطع کرد. پسرا و بعد شارلوت رو از نظر گذروند و آهی کشید.
دستش رو رو به روش گرفت.
زین:" گوشیت رو بده."
دختر متعجب نگاهش کرد.
شارلوت:" چی؟"
زین:" عربی که حرف نزدم! می‌گم گوشیت رو بده."
شارلوت:" برای چی؟"
زین:" برای مسائل امنیتی."
مردد گوشیش رو از کیفش بیرون کشید، صفحه اش رو چک کرد و کف دست زین گذاشتش.
زین رو به پسرا کرد.
زین:" لیام ؛ کلید خونه رو داری؟"
لیام:" آره، یه لحظه!"
وارد خونه اش شد و بعد از چند لحظه کلید به دست برگشت. مردد از نظر گذروندشون.
لیام:" مطمعنید؟"
هری:" چاره ای نیست." رو به شارلوت کرد:" ولی فقط پنج دقیقه!"
لیام: " ولی اخه از خونه اش چی میخوای ؟"
شارلوت شروع کرد: " من_من حالم خوب نیست.من_از دست دادن نایل منو _ منو شکست_"
هری چشمی چرخوند: " تو هم نایل رو شکستی. تو نایل رو قبل از اون موضوع از دست داده بودی. با خواست خودت..." با یادآوری حال نایل اون شب دستاش مشت شد
هری: "تو قلبشو شکستی." شارلوت لرزون و با لب های بهم دوخته سری تکون داد.
لیام کلید رو داخل قفل کرد و چرخوند. قبل از باز کردن در رو به شارلوت بار دیگه تاکید کرد:"  فقط همین یه بار درحضور ما‌."
به سرعت سر تکون داد و چندبار پشت سر هم تشکر کرد.
خونه ی نایل ، سرد...بی روح...ساکت...و خالی بود‌.
مردمک های لرزون شارلوت دور تا دور خونه چرخید. خونه ای که زمانی با نایل روی کاناپه‌هاش، جلوی تلویزیون، با جعبه‌های پیتزا لش میکردن و فیلم تماشا میکردن. نایل عاشق مارول و دیسی بود. به قول خودش براش فرقی نمی‌کرد ابرقهرمان کدوم کمپانی باشه، براش مهم فداکاری بود که برای دنیا میکردن.
اولین قطره ی اشک با دیدن گیتار نایل از چشمش چکید. آروم به سمت آشپزخونه رفت. نگاهی به ماگ نایل کرد که روی میز رها شده بود. صدای هری حرکت دستش رو متوقف کرد.
هری :"به هیچ کدوم از وسایلش دست نزدیم." سعی کرد حرفش رو با وجود بغض واضح تر بگه "همه چیز همونطوریه که آخرین بار خودش گذاشته. ماگش_گیتارش_همه چیز دست نخورده اس."
با بغض و اشک سری تکون داد و دستش رو عقب کشید.
از آشپزخونه بیرون رفت و وارد اتاق خواب شد. نفس عمیقی کشید، اتاق انگار هنوز بوی نایل رو میداد. وقتی  دم در اتاق می‌ایستاد و به نایلی که جلوی آینه سعی می‌کرد به موهای بلوندش حالت بده می‌خندید.
قطره های اشک بیشتر شدن. طرف کمد رفت تا بازش کنه. صدای زین متوقفش کرد: "به هیچی دست نزن." شارلوت به طرفش چرخید.
زین: "قرار شد..." بغضش رو قورت داد " نباید دست بزنی"
با اشک زمزمه کرد: "من فقط یه چیز کوچولو میخوام...یه چیزی که هنوز بوشو بده.‌.."
هری دست روی شونه زین که می‌خواست مخالفت کنه گذاشت و سری به تایید تکون داد.
آروم در کشویی کمد رو هل داد و با رگال های لباس مواجه شد. لباس هایی که به خاطر وسواس فکری خفیف نایل به ترتیب رنگ چیده شده بودن. نگاهش به تی‌شرتی خورد که خودش براش خریده بود. اشک ها سرعت گرفتن. یاد وقتی افتاد که فهمیده بود نایل بخاطر یکم کوررنگی که داشت تشخیص نداده بود رنگ تیشرت درواقع چیه و شارلوت این رو یک ماه بعد فهمید، وقتی غیرعمدی چتش با هری رو خونده بود که ازش رنگ تیشرت رو پرسیده بود و هری کلی مسخره بازی دراورده بود.
تی‌شرت رو برداشت و به صورتش نزدیک کرد. نفس عمیقی کشید. بوی نایل رو میداد. بویی که وقتی بینیش رو روی گردنش یا بین موهاش میذاشت، به مشام می‌کشید. هودی دیگه‌اش رو برداشت. عکسی که از دستای شکل قلبیشون گرفته بودن و شارلوت روی دوتا هودی سفیدرنگ، برای خودش و نایل چاپش کرده بود و کلی نایل بابتش ذوق کرده بود.
قطره های اشک پشت سر هم سر میخوردن. همونجا جلوی در باز کمد، روی زانوهاش افتاد و روی زمین پخش شد‌. لباس رو روی صورتش نگه داشته بود بلند گریه و هق هق میکرد.
پسرها با صورت اشکی ایستاده بودن و نمیدونستن چیکار باید بکنن، لیام اشاره کرد که به اندرو ، برادر شارلوت، زنگ بزنن.
چند دقیقه بعد اندرو از راه رسید و با دو خودش رو به خواهرش رسوند و فوری بغلش کرد. بالاخره لباس رو از صورتش جدا کرد و چشمای قرمز و صورت خیسش نمایان شد.
شان: " اندرو_اندرو،نایل_نا_یل_اون..." صدای گریه اش بیشتر شد " من اونو از_از دست دادم_ من اونو_" دیگه نتونست ادامه بده.
اندرو سرش رو بغل کرده بود و سعی میکرد آرومش کنه اما نمیتونست. نمی‌شد. شارلوت نمیتونست آخرین برخوردش با نایل رو از یاد ببره. نمیتونست نگاه ناامید نایل رو فراموش کنه. نمیتونست به این حقیقت که نایل متوجه خیانت افتضاحش شده بود، فکر نکنه. و کسی نمیتونست توی این مورد کمکش کنه.
زین خیلی دلش می‌خواست بلند شه و داد بزنه تو اونو از دست دادی چون خودت پسش زدی. میخواست داد بزنه تو بهش آسیب زدی، تو هیچ وقت براش تلاش نکردی. اما باید جلوی خودشو میگرفت. شارلوت حالش خوب نبود، نمیتونست بدترش کنه.
سه نفری تا توی هال نشستن تا شارلوت، با تی شرت و هودی نایل از در بیرون رفت و اونا هم خونه رو ترک کردن.
---
هوگو:" لعنت بهش!"
فریاد زد و پوشه رو روی میز پرت کرد.  دست هاش رو به میز تکیه داد و روشون خم شد؛ عصبی نفس می‌کشید.
پیتر :" هوگو ، چرا سراغ الکس رایت نمیری؟"
با خشم به طرف پیتر چرخید.
هوگو:" یه مرده کیو می‌خواد اجیر کنه اخه پیتر؟؟؟؟"
پیتر ناخوادگاه یک قدم عقب رفت.
هوگو فرو رفته در فکر به تخته ‌ی اطلاعاتش زل زد. به عکس الکس رایت، بریده شده از یک عکس دو نفره. 
جلو رفت، آروم عکسش رو از تخته جدا کرد.
پیتر نگرانی از انفجار خشمش صداش زد:" هوگو؟"
هوگو:" کامل این عکس رو یادته؟"
پیتر:" آره. یه عکس دو یا سه نفره بود اگر اشتباه نکنم."
هوگو:" چرا یه عکس یه نفره پیدا نکردیم؟"
پیتر:" همه عکس های با کیفیتش با خانواده بود."
کمی فکر کرد.
پیتر:" بیشترشون با برادرش بود. خیلی بهم وابسته بودن."
هوگو عکس به دست به طرفش چرخید.
هوگو:" پیتر، الکس رایت چطور تصادف کرد؟"
پیتر:" والا من فیزیک و این چیزا نخوندم، ولی گزارش پزشکی می‌گفت از دست یه کسایی فرار می‌کرده که تصادف شدیدی میکنه. طلبکاراش بودن انگار. "
هوگو:" چرا باید از دست چهارتا طلبکار ساده فرار کنه؟"
پیتر شونه بالا انداخت:" نمی‌دونم."
هوگو، عکس به دست ، با عجله پشت میزش نشست.
پیتر:" حواست هست که ما باید دنبال مجرم خودمون بگردیم دیگه؟"
هوگو تند و تند سرچ می‌کرد.
پیتر:" ما برای حل پرونده مرگ الکس رایت اینجا نیستیم هوگو."
بی توجه به پیتر چند صفحه ی دیگه باز کرد.
پیتر:" اصلا چنین پرونده ای وجود نداره! کسی هم دنبالش_"
هوگو:" چرا وجود داره."
پیتر مکث کرد.
پیتر :" منظورت چیه؟"
با چند قدم خودش رو کنار هوگو رسوند و خم شد روی مانیتور.
چند ثانیه طول نکشید تا چشم‌هاش درشت بشن.
پیتر:" خدای من!!"
هوگو آهی کشید.
هوگو:" اون پسری که توی همه ی اون عکس ها بود برادر کوچیک تر الکس بوده، آدام. آدام رایت. تنها کسی که بعد از مرگ الکس دنبال انتقام افتاد."
صفحه رو پایین تر برد.
هوگو:" اول سعی کرده از طریق قانونی طلب کارها رو گیر بندازه ولی باهاشون درگیر میشه ، اون زمان ها توی روزنامه محلی سر و صداش حسابی پیچیده بوده. "
پیتر:" چه ربطی به موضوع ما داره؟"
هوگو:" حدس می‌زنم یه ربط بزرگ داشته باشه."
پیتر خوندن اخبار رو رها کرد، صاف ایستاد و به هوگو نگاه کرد.
پیتر:" میشه حداقل بگی چه حدسی می‌زنی؟ یکم ما رو هم روشن کن."
هوگو لپ‌تاپش رو رها و رو به پیتر کرد.
هوگو:" با اوصافی که میبینم آدام الکس رو خیلی دوست داشته ، بعد الکس توی اکس فکتور شکست می‌خوره بعدش هم میمیره؛ وقتی سعی کرده از اونا برای مرگ برادرش انتقام بگیره و نشده فکر میکنی چقدر احتمال داره بخواد از وان دایرکشن هم برای ناکامی برادرش انتقام بگیره؟"
پیتر توی فکر فرو رفت.
پیتر:" باید به بقیه هم حدست رو بگیم، مخصوصا اون دو کارآگاه دیگه."
دوباره سر وقت لپ تاپ رفت
هوگو:" نه."
پیتر:" یعنی چی که نه؟!"
هوگو:" ترجیح میدم تنهایی کار رو پیش ببرم."
پیتر:" اون وقت چرا؟"
جوابی نداد
پیتر:" هوگو چرا؟؟"
هوگو:" میخوام_"
مکث کرد تا چیزی سرهم کنه.
هوگو:" میخوام برام رزومه بشه. "
پیتر با تمسخر خندید.
پیتر:" رزومه؟؟! تو؟؟ تو درخشان کردن رزومه‌ات رو مدت هاست که تموم کردی! "
جوابی نگرفت.
صداش رو پایین تر آورد.
پیتر:" دلیل شخصی داری، مگه نه؟"
هوگو حتی آروم تر از پیتر جواب داد:" من یه ادم حرفه ایم ، دلیل شخصی داشتن  حرفه ای نیست."
پیتر، خیره به هوگویی که خودش رو مشغول کرده بود، گفت" دقیقا! تو از هجده سالگی توی این کاری از همون اول هم ترکوندی، ولی حالا افتادی توی دام دلایل شخصی."
نیشخند زد:" حالا دلیل شخصیت چی هست؟"
هوگو:" من هیچ دلیل شخصی ای ندارم."
پیتر همچنان خیره بود بهش.
پیتر:" می‌خوای کارهای نایل زودتر درست بشن، _"
هوگو وسط حرفش پرید، زیر میز پای چپش بی اختیار و عصبی تکون می‌خورد.
هوگو:" البته که می‌خوام! احمق شدی؟ این کار منه که پرونده‌ام رو هرچه زودتر حل کنم و کِیس رو به زندگی عادیش برگردونم."
پیتر کمی نگاهش کرد.
پیتر:" هرطور مایلی، ولی به خودت نمی‌تونی دروغ بگی."
ضربه‌ای به شونه هوگو زد و از اتاق خارج شد. هوگو با طوفان توی ذهنش تنها موند.
---
لیام:" باورم نمیشه! چه سفت و سخت قایمشون کردن! "
ناباورانه رو به هری گفت.
هری کلافه پوشه‌ی دستش رو روی میز پرت کرد.
هری:" حرومزاده ها فکر همه جاش رو کردن!"
سرش رو به شونه لیام تکیه داد و مظلومانه نالید:" خسته شدم لی!"
لویی  پاش رو روی پای زین انداخت. آهی کشید.
لویی:" توی این قوانین هیچی پیدا نمیشه! باید یه وکیل بگیریم."
زین بدون بالا آوردن سرش از کتاب قوانین جواب داد:" مغزت رو کجا جا گذاشتی؟ به هیچ کسی نمیشه اعتماد کرد مرد."
هری:" بیاید به خودمون یه استراحت بدیم."
لیام:" ولی اخه_"
کلافه هوفی نفسش رو بیرون داد.
لیام:" راست میگی، میرم یکم چرت بزنم."
از جاش بلند شد.
زین سریع کتاب رو بست و سر جاش نشست .
زین:" چرت نزن، با من شام برو بیرون."
لیام:" برو گمشو."
و از خونه خارج شد.
لویی و هری ، هردو با تک ابروی بالا رفته، چرخیدن رو به زین .
زین چشم هاش رو بست و حساب سر انگشتی ای کرد.
زین:" سه بار رفتم دم خونه‌اش ؛دو بار هم که تو لابی گیرش انداختم؛ پنج بار هم که توی خونه این دوتا احمق ؛ دوازده بار هم با پیام؛ شش بار هم با تماس؛ با این یکی میشه_"
چشم‌هاش رو باز کرد و به اون دو، که با چشم‌های درشت شده نگاهش می‌کردن ، نگاه کرد.
زین:"  بیست و نه بار!"
لویی گلوش رو صاف کرد.
لویی:" یه چیزی بهم میگه از پرسیدنش پشیمون میشم، ولی بیست و نه بار چی ؟"
زین :" تا الان بیست و نه بار به قرار شام دو نفره دعوتش کردم."
هری:" هر بیست و نه بارش رو هم رد شدی؟"
زین:" بلی."
هر دو با تاسف سر تکون دادن.
هری:" تو احمقی!"
شونه بالا انداخت .
زین:" برام مهم نیست؛ بالاخره قبول می‌کنه."
لویی:" من طرف لیامم، ولی شاید باید نوآوری به خرج بدی. می‌دونی چی می‌خوام بگم؟"
انگشت شصت و اشاره‌اش رو بهم چسبوند و تکونشون داد.
لویی:" خلاقیت!"
زین:" هوممم راست می_ صبر کن ببینم!"
انگشت اشاره‌اش رو به طرف لویی ، که از جا بلند شده بود و لخ لخ کنان به طرف آشپزخونه می‌رفت،گرفت.
زین:" تو طرف اونی؟؟"
لویی:" آره."
زین:" اونوقت چرا؟"
لویی چرخید و مستقیم بهش نگاه کرد.
لویی: " چون تو یه پفیوزی. و اون بچه برای اینکه در برابر این میزان از پفیوزیت کم نیاره نیاز به‌ کمک داره."
دوباره روش رو از زین گرفت. آهی کشید و برای خودش زمزمه کرد:" کی فردی رو میارن اخه! دلم براش تنگ شده."
زین دو بار پلک زد.
هری با دلسوزی گفت:" غصه نخور زینی؛ من پنجاه درصد طرف تو ام."
زین این بار رو به هری کرد.
زین:" فقط پنجاه درصد؟!؟!"
هری لبخند خجالت زده ای زد.
هری:" چیزه، من برم یه چندتا اسموتی درست کنم برا هر چهار تامون ."
زین:" ولی _اخه _"
هری با قدم های بلندش سریع داخل آشپزخونه شد و زین مات مونده رو تنها گذاشت.
زین:" دیکم تو این رفاقت!"
دوباره، این بار با حرص، کتاب قوانین رو دستش گرفت.
---
رو به روی شومینه نشسته بود. همه کنارش ساکت به آتیش شومینه خیره بودن.
پیتر سکوت چند دقیقه ای رو شکست.
پیتر:" چقدر مونده ؟"
رز:" ده دقیقه دیگه!"
آما رو به نایل کرد.
آما:" بدجوری توی فکری!"
رشته‌ی افکار نایل پاره شد و از کلاف سردرگم افکارش بیرون پرید.
نایل:" آه! داشتم به یکی از دوستام فکر می‌کردم، دیروز تولدش بود."
صداش توجه بقیه رو هم جلب کرد.
رز با تعجب گفت:" روز قبل از کریسمس؟!"
هوگو خنده ای کرد:" عجب برنامه ریزی! دوتا دوتا هدیه گرفتن باید لذت بخش باشه."
نایل:" لویی همیشه می‌گفت وقتی بچه بود و روز تولدش بیرون می‌رفت خیال می‌کرد چراغونی ها برای اونه! مادرش می‌گفت قدم زدن اون روز کار موردعلاقه‌اش بود."
پیتر:" لویی؟ منظورت لویی تاملینسونه؟؟ عاااا پس دیروز تولد کراشم بوده! "
صدای خنده ها بلند شد‌.
آما:" خدای من پیتر!"
نایل:" حق داره."
خطاب به پیتر گفت:" بزار مطمئنت کنم، کاملا حق داری. لویی یکی از معدود پکیج های کامله! ظاهر جذاب، لهجه جذاب، مهربونی، خوش برخورد، دلسوز، ادمیه که حرف زدن باهاش باعث میشه زمان رو فراموش کنی!"
مکث کرد و با ته مایه خنده ادامه داد:" البته پکیجش شامل آشپزی نمیشه."
پیتر:" خیالت راحت! گشنگی منو نمیکشه ولی لویی نداشتن قطعا میکشه."
رز با خنده گفت:" به من امید نداشته باش ها! من براتون غذا نمیفرستم."
پیتر با نیش باز جواب داد:" نگران نباش؛ شنیدم هری اشپزیش خوبه اون برامون میفرسته."
نایل با خنده‌ی خرناس مانندی زیر لب زمزمه کرد:" آره اونم با چاشنی سم برای تویی که میخوای مخ دوست پسرشو بزنی!"
بین همشون آما شنید و سریع با ابروهای بالا رفته به نایل نگاه کرد.
نایل خنده اش رو قطع و تک سرفه ای کرد. با معصومیت ساختگی پرسید:" چیه؟ چیزی شده؟"
آما با همون نگاه آروم و شیطانی لبخند زد.
آما:" می‌دونستم! همیشه می‌دونستم!"
پیتر:" چیو؟"
شت!
نایل نباید به کسی چیزی می‌گفت.
آما با خونسردی دروغ تحویلشون داد:" اینکه نایل هوران قراره بهمون گلف یاد بده."
نایل:" هان؟؟"
پیتر:" ایوللللل!"
صدای لهجه دار نایل بین صدای پیتر گم شد.
این یه مصیبت واقعی بود!
پیتر حدود پنج باشگاه مختلف رو برای یادگیری گلف امتحان کرده بود و هربار شکست خورده بود. نایل این رو می‌دونست ، همه اینو می‌دونستن!
هوگو با خنده رو به نایل ، که با نگاهی شوکه و مصیبت زده به هیجان پیتر خیره بود، کرد.
هوگو:" نمی‌دونم در عوض چی این اتفاق افتاد، ولی از مسیح برات صبر طلب می‌کنم."
زیر نگاه چپکی نایل بهش، با شونه هایی که از خنده می‌لرزیدن روی سینه اش صلیب کشید.
پیتر:" فردا شروع میکنیممممم، یسسسسسس!"
ارنجش رو روی دسته مبل گذاشت و پیشونیش رو توی دستش گرفت.
همون ژست مصیبت زده پرسید:" رز، چند تا قهوه توی یه روز می‌تونم بخورم؟"
رز چایش رو روی عسلی گذاشت و از جا بلند شد.
رز:" هرکسی محدودیت خودش رو داره، ولی توصیه می‌کنم اونقدری بخوری که بی‌هوش بشی. فقط اونجوری می‌تونی برای چند روز از دستش در امان باشی."
صورتش رو توی کف دستش قایم و گریه‌ی نمایشی ای کرد.
هوگو با همون خنده ‌ی زیرلبی جرعه ای از چایش نوشید.
هوگو:" فردا روز درازیه!"
---
چهار دقیقه‌ی بعد با لیوان های شراب قرمز توی دستشون رو به روی پنجره‌های سرتاسری ایستادن. گارد حفاظتی و کارکنان و حتی باغبان ها هم بهشون پیوسته بودن ، همه با لبخند و هیجان منتظر بودن.
پیتر فریاد زد:" کمتر از دو دقیقه‌ی دیگه مونده!"
از بقیه جدا شد و توی گوشه‌ای در سایه ایستاد.
به محوطه‌ی وسیع خیره شد. درخت ها و چمن‌های هرس شده که روشون برف نشسته بود، چراغ های همیشه روشن، آسمون ابری، همه چیز خبر از زمستون و کریسمس می‌داد.
آهی کشید.
صدای فریاد پیتر دوباره بلند شد:" یک دقیقه!"
آما با قدم‌های شمرده بهش نزدیک شد.
آما:" به یاد کی هستی؟"
بدون چرخیدن به طرفش زمزمه کرد:" خانوادم."
آما:" اوه!"
به شونه‌های پوشیده با پیرهن نسکافه ایش نگاه کرد. دستش رو جلو برد و با احتیاط بین دو کتفش گذاشت. بدن نایل از گرمای شومینه و مشروب هایی که از سر شب سر می‌کشید گرم بود.
دستش رو روی دو کتفش کشید، اول کتف راست بعد کتف چپ؛ دوباره بین دو کتفش.
نایل هیچ عکس العملی نشون نداد.
زمزمه کنان صداش کرد:" نایل؟"
توی افکارش غرق بود ولی حرکت دست آما رو حس می‌کرد.
بدون چرخیدن جواب داد:" آما؟"
دستش رو تا کمرش پایین برد، سه انگشت بالاتر از کمر شلوار کتانش .
چرخید به طرفش و دست آما ازش جدا شد.
چند پلک پشت سر هم زد.
دوباره صداش کرد:" آما؟"
صدای پیتر به گوششون رسید.
پیتر:" ده_ نه_"
سیبک گلوی نایل بالا و پایین شد.
نگاهش رو که به سمت لب های آما می‌رفتن به سختی کنترل کرد و دوباره به چشم‌های شکلاتی دختر نگاه کرد، چشم‌هایی که مستقیم به لب هاش خیره بودن.
پیتر:" پنج ، چهار_"
دوباره چشم‌هاش به لب های آما لغزیدن.
گونه های آما سرخ بود. خجالت؟ الکل؟ گرمای شومینه ؟ نایل نمی‌دونست ولی می‌دونست به شدت بهش میاد.
آما کمی روی پنجه هاش ایستاد.
پیتر:" سه، دووووو_"
سرش رو کمی پایین برد.
پیتر:" یکککککک! سال جدید مبارکککککک!"
همزمان با فریاد پیتر لب هاشون بهم چسبید.  دستش رو روی گودی کمر دختر گذاشت و کمی به طرف خودش کشید.
دست های آما از روی سینه اش لغزید و پشت گردنش قرار گرفت.
بین جمعیت هوگو با خشم و حسادت به دو نفری که در سایه ها مشغول بوسه بودند، خیره شده بود.

GráWhere stories live. Discover now