بعد از بحث و جدالی که،بین پسر مورد علاقش و بهترین و تنها دوستش اتفاق افتاده بود نمیتونست تمرکز کنه.فقط حرکت لب های معلمشون رو میدید و عملا هیچی ازش متوجه نمیشد.
استرس مثل خوره به جونش افتاده بود از تهدید های باکوگو میترسید.میدونست به هر چی از دهنش در میاد عمل میکنه،ولی این بار خیلی با دفعه هایِ قبلی فرق داشت. دست گرمی روی دست های سرد و لرزونش نشست.
"بهم اعتماد نداری؟"
+چی؟
"چرا داری میلرزی؟فکر کردی فقط اون عوضی میتونه پای حرفاش بایسته؟همونطور که اون موقع گفتم الانم می
گم دستش بهت بخوره میکشمش"دیگه براش مهم نبود کجاست و کی داره نگاهشون میکنه خودش رو تو بغل تودوروکی انداخت.میخواست برای یه بارم که شده باور کنه یکی کنارشه.
در حالی که اروم دستش رو روی کمر پسر کوچیکتر میکشید لب زد
"همینجام نترس""پسر اونجا رو نگاه، انقدر محکم اون مردنی رو بغل کرده شرط میبندم یکم دیگه میشکنه."
_خفه شو کیریشیما خفه شو!خودم به حساب اون نفله میرسم ولی تو دفعه آخرت باشه راجب میدوریا اینجوری صحبت میکنی!
"تو چت شده؟جدیدا سرت به جایی نخو...با نگاه برزخی پسر حرف تو دهنش ماسید و دستش که داشت سر باکوگو رو وارسی میکرد پایین اورد.
حس خوبش تا وقتی دووم داشت که بالاخره دبیر پایان کلاس رو اعلام کرد و بالاخره وقت ناهار بود.دیگه از بابت خودش نگران نبود،میترسید شوتو رو تو دردسر بندازه.
با نزدیک شدن باکوگو بهشون دستایه پسر کنارش که مثل عقاب کمین کرده بود و منتظر یه حرکت کوچیک ازش بود محکم گرفت ولی باکوگو بدون هیچ توجهی از کلاس خارج شد.اون روز حوصله نداشت به هر حال بعدا میتونست از دل پسر کوچیکتر در بیاره.هر کس به نحوی شوکه شده بود.بچه های کلاس که همه منتظر دعوا بودن بعد از اینکه دیدن هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته بادشون خوابید و دونه دونه از کلاس خارج شدن.
بالاخره اون صبح کذایی تموم شده بود و تونسته بود بعد از یک روز و نیم به خونه برگرده.هیچجوره اتفاقات این دو روز براش قابل هضم نبودن.هیچوقت فکر نمیکرد دلش برای تشک سفت و صدای جیر جیر تختش تنگ بشه.
"میدوریا بلند شو مهمون داری"
با داد بلند ناپدریش سراسیمه از خواب پرید.به یاد نداشت اون مرد تا به حال با اسم و لحن خوب صداش کرده باشه.وقتی با موهایی که از همیشه ژولیده تر بود و پیژامه از اتاق بیرون رفت انتظار دیدن هر کسی رو جز باکوگو داشت که روی مبل قدیمی خونشون نشسته باشه.+تو چجوری اومدی اینجا؟
"این چه طرز صحبته؟ بهم نگفته بودی همچین دوستی داری"باورش نمیشد اون مرد داره از طرز درست صحبت کردن و ادب حرف میزنه هر چند که ماشین مدل بالای باکوگو هوش از سرش پرونده بود.
فلش بک
"میشه بهم بگی ما داریم اینجا دنبال چه کوفتی میگردیم؟"
_خفه شو کیریشیما امروز دهنت زیاد میجنبه.دهنتو ببند و حواست باشه کسی نیاد.بعد از زیر و رو کردن قفسه پرونده ها بالاخره چیزی که میخواست رو پیدا کرد.
"این همه منو علاف کردی که پرونده دک..میدوریا رو پیدا کنی؟خب هر چی میخواستی از خودش میپرسیدی."
_مگه ندیدی چقدر ترسیده بود؟
"چی؟خدای من تو واقعا زده به سرت"
_ منو ببین هر چی اینجا دیدی همینجا هم میمونه اگه بفهمم به کسی چیزی گفتی میکشمت.بعد از عکس گرفتن از صفحات پرونده که شامل تمام اطلاعات ایزوکو بود سرجاش گذاشتش و بلافاصله از دفتر مدیر بیرون زد.
پایان فلش بک_ اماده شو میخوایم بریم بیرون
+یعنی چی؟کجا؟
"مگه نشنیدی چی گفت؟زود باش برو اماده شو"
با فریاد ناپدریش اشک تو چشماش جمع شد و سریع به سمت اتاقش رفت.به این چیزا عادت داشت ولی کاش حداقل جلوی باکوگو کمی خویشتن داری میکرد.پسر بزرگتر که از روی اون پرونده فهمیده بود این مرد پدر خونده میدوریاست تموم تلاشش رو کرده بود تا بعد از شنیدن فریادش مشتش رو توی صورتش فرود نیاره.
به لطف میدوریا فکر میکرد مشکل کنترل خشمش کم کم داره حل میشه.قطعا اگه تراپیستش میشنید که بعد از تلاش هایِ چندین ساله خودش یه نفر دیگه تو دو روز مشکلش رو حل کرده خودشو میکشت.البته که باکوگو حالا حالا ها زیادی کار داشت ولی میتونست تحمل کنه.+من آماده ام
پسر بزرگ تر باورش نمیشد که میدوریا توی هر لباس و حالتی میتونه انقدر قشنگ باشه.بالاخره به خودش اومد و دست از زل زدن به پسری که سرش پایین بود و حتی نگاهشم نمیکرد برداشت._یه گردش کوچیک میریم فردا صبح برش میگردونم.
میدونست اون مرد اهمیتی نمیده ولی خودشو موظف میدونست که بهش توضیح بده .
"باشه پسرم هر وقت خواستی برش گردون مشکلی نیست"پسر کوچیکتر کم کم داشت از رفتاریه پدر خوندش خجالت زده میشد که باکوگو دستش رو گرفت و به سمت ماشین هدایتش کرد.
باکوگو که میدید میدوریا قصد صحبت کردن نداره پرسید
_نمیخوای بپرسی کجا داریم میریم؟
+چرا جوری رفتار میکنی انگار هیچ اتفاقی نیفتاده؟
_ببین بابت اتفاق صبح من واقعا...من متاسفم.
+چی؟سرت جایی خورده؟
_محض رضای خدا چرا همه امروز اینو میپرسن
+شاید چون داری عجیب رفتار میکنیبا برگشتن نگاه باکوگو سمتش باز یادش افتاد کی کنارش نشسته دوباره کنترل زبونشو از دست داده بود.
ولی نگاه اون پسر مثل همه رفتاراش شبیه قبل نبود.خودش میدونست دیگه هرگز نمیتونه با چشمای عصبانی و متنفر به پسر کوچیکتر نگاه کنه قبول کرده بود و دیگه قصد فرار از احساساتش رو نداشت.
YOU ARE READING
ʟᴏᴠᴇʟʏ ɪɴᴇᴘᴛ(ʙᴀᴋᴜᴅᴇᴋᴜ)
Romanceمیدوریا دانش اموزش 17 ساله ای که بخاطر جثه ریزش همیشه تو مدرسه مورد آزار و اذیت و قلدری باکوگو وهم کلاسی هاش قرار میگیره.چی میشه اگه یهو باکوگو حس کنه عاشق این پسره ؟؟ دوستان این داستان یه خورده کلیشه ای و کار اول من هست پس اگه دوست ندارید و ادم ای...