Part 42

681 78 8
                                    



@Hyunlix-Zone

اب دهنش رو با استرس قورت داد و گفت : خب ؟ جیسونگ : اووومم . این بچه پسرته. 
با قلبی که هری ریخت و چشم هایی که خیس شده بودن لب زد : چی ؟
جیسونگ مکثی کرد و با لحنی غمگین لب زد : این بچه 98 % از نظر بیولوژیکی بهت شبیهه. 
لبش رو گزید و با ناراحتی دستش رو به پیشونیش کشید و نگاهش رو به فلیکسی که با کمر برهنه و پشت بهش خوابیده بود نگاه کرد. 
جیسونگ که صدای هق هق های هیونجین رو از پشت تلفن شنید ، ریز خندید و گفت : شوخی کردم میخواستم اذیتت کنم .. این بچه هیچ نسبتی باهات نداره .. حتی یک درصد هم شبیه به هم نیستین. 
متعجب نگاه از فلیکس گرفت و گفت : چی ؟
جیسونگ دوباره خندید و گفت : ببخشید. 
اهی کشید و با خیالی راحت دستی به صورتش کشید و گفت : خدا لعنتت کنه جیسونگ .. خدا لعنتت کنه. 
خنده ای کرد و گفت : ببخشید یه لحظه کرمم گرفت ..
هوفی کشید و از اونجایی که بینهایت خوشحال بود بیخیال جیسونگ شد و گفت : الان هستی بیام ازت بگیرم جواب رو ؟
نفس عمیقی کشید و گفت : نه جوابا هنوز امریکان .. از اونجایی که خیلی دوست داشتی بدونی جواب چیه ، مایکل بهم زنگ زد و گفت که هیچ شباهتی به هم ندارید و عکس ها رو هم برام فرستاد.. 
احتمالا تا دو یا سه روز دیگه برگه ها رو بفرسته کره. 
سری تکون داد و گفت : ازت ممنونم جیسونگ ..
واقعا ممنونم. 
جیسونگ با خوشحالی خواهش میکنمی گفت و تماس رو پایان داد. 
موبایلش رو گوشه ای پرت کرد و به طرف فلیکس رفت. 
دوست داشت با بغل کردنش خوشحالیش رو بروز بده. 
دستش رو دور کمر فلیکس حلقه کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت. 
اروم چشماش رو باز کرد و گفت : کی بود ؟ بوسه ای روی گونه ی فلیکس گذاشت و گفت :
دوستم بود عزیزم. 
سری تکون داد و از جواب هیونجین متوجه شد که بیشتر از این نباید سوال بپرسه. 
اروم به طرف مردش برگشت و گفت : میشه برای جینا شیر درست کنی ؟ الان بیدار میشه. 
خم شد و شقیقه و سپس گونه ی فلیکس رو محکم گزید و گفت : هر چی تو بخوای همه کسم . هر چی تو بخوای زندگی من .. 
لبخندی زد و بدون هیچ حرفی چشماش رو بست تا بخوابه. 
از روی تخت بلند شد و شیشه ی کیوت دختر عزیزش رو از روی میز برداشت. 
لباساش رو که وسط اتاق پهن شده بودن رو برداشت و شروع به پوشیدن کرد. 
نگاه ریزی به دخترش انداخت و با دیدن چشم های تقریبا بازش ، هینی کشید و گفت : فلیکس داره نگات میکنه. 
با عجله به طرف دخترش برگشت و با دیدن نگاهش روی خودش ، لبخندی زد و گفت : سلام عشق من ... بیدار شدی قشنگم ؟
دختر کوچولو دست و پاهاش رو بالا اورد و شروع به تکون دادن کرد. 
هیونجین نگاهی به استین های بلندی که انگشت های دخترش رو پنهون کرده بود ، انداخت و گفت :
استین هاش رو تا کن تا دستاشو ببینیم. 
سری تکون داد و به محض خروج هیونجین از اتاق ، دخترش رو بغل کرد و همونطور که استین هاش رو تا میکرد و گفت : وای وای وای .. این دختر مال کیه ؟ عشق کیه ؟ نفس کیه ؟ 
همونطور که داشت قربون صدقه ی دخترش میرفت ، هیونجین وارد اتاق شد و به طرف تخت رفت. 
شیشه رو به دست فلیکس داد و گفت : امروز تعطیله میخوای باهم بریم بیرون ؟
لبخندی از پیشنهاد هیونجین داد و گفت : خب راستش امروز باید برم برای چکاپ جینا.  سری تکون داد و گفت : چی بهتر از این .. با هم میریم. 
با این حرف هیونجین اخمی کرد و گفت : میترسم می چان ببینمون. 
پوزخندی زد و گفت : دیگه برات مهم نباشه عزیزم .. و راستی خودتو اماده کن قراره یه جشن بگیرم. 
اخمش رو غلیظ تر کرد و گفت : چی ؟
لبخندی زد و گفت:  هیچی عزیزم .. تا روز جشن چیزی نپرس باشه ؟
هر چند که خیلی کنجکاو بود اما سری تکون داد و حرفی نزد. 
.
.
دو هفته بعد. 
با خستگی وارد خونه شد و در رو بست. 
به طرف اتاق رفت و دختر کوچولوش رو روی تخت قرار داد و شروع به در اوردن لباساش کرد.. 
تازه از بیمارستان اومده بود و تمام بخیه هاش رو کشیده بود و برای بار هزارم دخترش رو چکاپ کرد تا مشکلی نداشته باشه.. 
اون کوچولو هم خوب وزن گرفته بود و هم خیلی تپل تر از قبل شده بود. 
لباس های خونگی و کیوت دخترش رو تنش کرد و با خستگی روی تخت نشست. 
موبایلش رو بخاطر ورود به بیمارستان سایلنت کرده بود و 5 ساعتی میشد که سمتش نرفته بود. 
با روشن شدن موبایل ، نگاهش رو به اعلان هاش داد و با دیدن شماره ی هیونجین که 20 بار بهش زنگ زده بود ، لبش رو گزید و اوهی گفت. 
با کمی استرس شماره ی مرد رو گرفت و منتظر جوابش موند. 

حتی دو تا بوق نخورده بود که صدای عصبی مردش به گوشش رسید : معلوم هست کجایی فلیکس ؟
اخمی کرد و گفت : اروم باش .. رفته بودم بخیه هامو بکشم و جینا رو چکاپ کنم. 
هوفی کشید و سعی کرد به اعصابش مسلط باشه ولی نتونست و بدون گفتن هیچ حرفی تماس رو پایان داد. 
با شنیدن صدای بوق ممتد متعجب موبایل رو پایین گرفت و گفت : چه وحشی شده. 
و همون لحظه در خونش باز شد. 
به طرف سالن رفت و با دیدن هیونجین لب زد :
چرا اینقدر زود اومدی ؟
نگاه تیزی بهش انداخت و گفت : نباید به من بگی داری میری بیرون ؟ میدونی چقدر نگران شدم ؟ سری تکون داد و کاملا ریلکس لب زد : الان که خونم .. و قبلا گفته بودم این تایم میرم برای کشیدن بخیه هام.. 
کمی مکث کرد و ادامه داد : در ضمن سرم داد نزن .. اون کسی که یک هفته ول کرد و رفت و فقط پیام میداد تو بودی. 
نفس عمیقی کشید و گفت : دلیل خوبی برای کارم داشتم .. امشب با جینا اماده باشین میام دنبالتون باید بریم جایی. 
اخمی کرد و گفت : هیونجین ؟ کجا قراره بریم ؟ لبخندی از استرس فلیکس زد و به سمتش رفت. 
دستاش رو دور کمرش حلقه کرد و بوسه ای روی گردنش گذاشت و گفت : داریم میریم به یه رستوران بزرگ .. و باید بگم که کل خانوادم هستن. 
با این حرف هیونجین چشمایی که از لذت بسته شده بودن رو باز کرد و کمی مردش رو هل داد و گفت :
داری شوخی میکنی دیگه ؟
ابرویی بالا داد و گفت : کاملا جدیم .. فقط کاری که بهت میگم رو بکن خب ؟
هوفی کشید و با مشت ضربه ای به سینه ی هیونجین زد و گفت : بدم میاد از این کارات .
لبخند دندون نمایی زد و قبل از شروع بوسه لب زد : میدونم. 
و لب روی لبای فلیکس گذاشت و با عشق و ولع بوسیدش. 
فلیکس هم با مردش همکاری کرد و با ریتم خاصی دهنش رو باز و بسته میکرد. 
اونقدر به این کار ادامه دادن تا نفسشون گرفت و برای ادامه ی زندگی مجبور به جدایی شدن. 
.
.
از حموم خرج شد و به طرف کمدش رفت. 
پیراهن و شلوار سفید و جذب و یک پالتوی کرمی بیرون کشید و شروع به پوشیدن کرد. 
موهاش رو سشوار کشید و یک ور اما به سمت بالا هدایتش کرد. 
مداد چشمی به مقدار کم کشید و برق لبی زد. 
سپس به طرف دختر کوچولوش رفت و مثل خودش ، یک پیراهن سفید کیوت و یک شلوار سفید تنش کرد. 
روی اون پیراهن سفید یک بافت و زیرش یک رکابی گذاشته بود تا یک وقت دخترکش توی این هوای سرد مریض نشه. 
کلاه کرمی و جوراب های کرمی تنش کرد و پتویی که برای بیرون بردنش گرفته بود رو از زیر تخت بیرون کشید. 
روی تخت پهن کرد و اروم دخترکش رو روی پتو قرار داد و دور بدنش پیچید. 
سپس قنداق فرنگی صورتیش رو برداشت و دخترش که با پتو تازه اندازه ی اون قنداق شده بود رو داخلش قرار داد و زیپش رو کشید. 
با لبخند نگاهی به صورت عروسکیش انداخت و گفت : چطوری اینقدر برام عزیزی اخه ؟
و با اتمام حرفش بوسه ای روی پیشونیش که توسط کلاه پوشیده شده بود ، گذاشت. 
جونگین و سونگمین دو ساعت پیش هانا رو به خونه ی خودشون برده بودن تا فلیکس با خیالی راحت به اون رستوران پا بزاره .. چون می چان هم بود میترسید هانا رو بیاره. 
کیف دخترش رو از روی زمین برداشت و روی تخت قرار داد. 
چند تا پوشک و شیشه شیری که پر کرده بود رو توی کیف قرار داد و وسایلی مثل حوله و لباس گرم رو هم گذاشت و زیپش رو کشید. 
اونقدر مشغول بود که متوجه نشد هیونجین چند دقیقه دم در اتاق و خیره بهش ، دست به سینه ایستاده. 
نفس عمیقی کشید و اروم سرش رو بالا اورد و با دیدن هیونجین ، هینی کشید و گفت : زهرمار ..
ترسیدم. 
خنده ای کرد و تکیه اش رو از دیوار گرفت. 
به طرف فلیکس رفت و گفت : به نظر این ست بودنمون اتفاقیه ؟
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت : از اونجایی که پرده ی اتاقم کشیده شده ، نشون میده که یه مرد متاهل داشته هیزی پسر همسایه رو میکرده. 
ریز خندید و دستاش رو به کمر فلیکس رسوند. 
خم شد و بوسه ای روی گردنش قرار داد و گفت :
برای امشب اماده ای ؟
متقابلا بوسه ای روی گردن هیونجین گذاشت و گفت
: اخر شب رو میگی یا رستوران رو ؟
نیشخندی زد و لیسی به نرمی گوش فلیکس زد و گفت : هر دو رو. 
با لبخند توی چشم های هیونجین نگاه کرد و گفت :
نمیدونم قراره چه اتفاقی توی رستوران بیوفته واسه همین استرس دارم ولی برای اخر شب اماده ی اماده ام .. تازه برات حمومم رفتم. 
خنده ی بلندی سر داد و لب روی لبای فلیکس گذاشت و گفت : بریم ؟
هوفی از استرس کشید و گفت : مطمئنی با هم بریم اوکیه ؟ هیونجین نمیخوام اتفاقی برای بچم بیوفته.  پلکاش رو بهم کوبید و گفت : نگران نباش عزیزم ..
من هستم .. بهم تکیه کن و هیچی نگو .. همه توی رستوران منتظرن ... هیچ کس نمیدونه توهم داری باهام میای خب .. اگر حرف شنیدی هیچی نگو من جواب میدم. 
سری تکون داد و از توی بغل مردش خارج شد. 
به طرف تخت رفت و اروم دخترش رو بلند کرد و گفت : توی این لباس دیدیش ؟ به سمت فلیکس رفت و کنارش ایستاد. 
با دیدن صورت سفید و تپل شده ی دخترش لبخندی زد و گفت : دقیقا شبیه تو خوشگل و جذابه. 
خنده ی ریزی کرد و گفت : کیفش رو بیار بابای سکسی. 
خم شد و با خوشحالی کیف رو برداشت و پشت سر فلیکس راه افتاد. 
به محض رسیدن به ورودی ، خم شد و کفش های فلیکس رو پاش کرد و بعد از اون کفش های خودش رو پوشید. 
فلیکس با لبخند به عشقش نگاه کرد و گفت : یه بوس بده. 
و لباش رو جلو اورد. 
بدون هیچ واکنشی خم شد و لبای فلیکس رو با صدا و سریع بوسید و دستش رو پشت کمرش گذاشت و گفت : بقیه اش برای شب .. الان دیرمون شده. 
سری تکون داد و به همراه دخترش از خونه بیرون زد. 
به محض ورود به اسانسور ، کلاه دخترش رو پایین تر کشید و پالتوی خودش رو دورش پیچید. 
هوا اونقدر سرد بود که فلیکس لرز کرده بود . دیگه چه برسه به این کوچولو. 
به محض باز شدن در های اسانسور ، محکم دخترش رو به خودش چسبوند و گفت : هیونجین زود بریم. 
سری تکون داد و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد. 
با رسیدن به ماشین ، قفل و سپس در رو برای فلیکس باز کرد. 
به محض باز شدن در توی ماشین نشست و با عجله در رو بست. 
هیونجین هم ماشین رو دور زد و سوار شد. 
کیف کیوت دخترش رو روی صندلی های عقب گذاشت و ماشین رو روشن کرد. 
بخاری رو روی درجه ی زیاد گذاشت و پره ها رو به طرف فلیکس و دخترش جهت داد. 
فلیکس اهی کشید و گفت : چقدر سرده .. بچم سرما میخوره هیونجین .. باید بیشتر لباس تنش میکردم.  با اخم به فلیکس نگاه کرد و گفت : لباس نیاوردی براش ؟
با نگرانی لب زد : چرا اوردم توی کیفشه. 
کیف رو جلو اورد و گفت : لباس تنش کن تا بریم .
سری تکون داد و یکی از کاپشن های صورتی دخترش رو بیرون کشید و خطاب به هیونجین لب زد : قنداق رو باز کن لطفا. 
قنداق و پتوی دور بدن دخترش رو باز کرد و با دیدن لباس های توی تنش لبخندی زد و گفت : چقدر کیوت شده. 
با این حرف هیونجین همونطور که نگاهش به دخترکش بود ، لبخندی زد و حرکت بعدی دخترش باعث خنده ی هر دو نفرشون شد. 
اون کوچولو جوری بدنش رو کشید که انگاز ساعت ها در حال کار کردن بوده و الان بی نهایت خسته است. 
هیونجین با همون خنده لب زد : نگاش کن. 
لبخند دندون نمایی زد و گفت : انگار زندانیش کرده بودم. 
سری تکون داد و گفت : تنش کن دیر شد. 
با عجله پالتو رو تن دخترکش کرد و کلاهش رو پایین تر کشید. 
دوباره پتو رو دورش پیچید و توی قنداق قرارش داد و محکم توی بغل گرفتش. 
هیونجین با لبخند نگاهش رو به فلیکس داد و گفت :
بریم ؟
پلک هاش رو به هم فشرد و گفت : بریم عزیزم. 
هنوز ماشین رو راه ننداخته بود که فلیکس لب زد :
هیونجین جورابش نازک نبود ؟
با یاد اوری جوراب ضخیم دخترش ، لبخندی زد و گفت : حساس باشی بدتره عشقم .. ریلکس باش ..
استرس نگیر .. 
سری تکون داد و برخلاف حرف مردش با استرس پالتویی که هیونجین روی صندلیش قرار داده بود رو برداشت و روی کوچولوش قرار داد. 
با رسیدن به رستوران ، فلیکس نگاهش رو به دخترکش داد و با دیدن چشم های بسته اش لبخندی زد و گفت : بریم داخل ؟
سری تکون داد و گفت : میخوای با همین پالتو بیاریش ؟
اب دهنش رو قورت داد و گفت : اره میترسم سرما بخوره. 
باشه ای گفت و از ماشین پیاده شد. 
به طرف فلیکس رفت و در رو باز کرد. 
پالتو رو از روی دخترش برداشت و روی ساق دستاش پهن کرد و گفت : بزارش روی این. 
دخترش رو بلند کرد و توی پالتو قرار داد. 
هیونجین با عجله دستاش رو به هم نزدیک کرد و پالتو رو روی کل بدن دخترش انداخت .
فلیکس از ماشین پیاده شد و در رو بست. 
رو به روی هیونجین قرار گرفت و کلاه دخترکش رو پایین تر کشید و گفت : زود بریم داخل. 
سری تکون داد و همراه با فلیکس به طرف ورودی رستوران رفتن. 
به محض ورود ، بورا دیدشون. 
متعجب به هیونبین ضربه زد و گفت : فلیکس اینجا چیکار میکنه ؟
با اخم به فلیکس و هیونجین و البته اون کوچولویی که توی یه کت مشکی گم شده بود ، نگاه کردن.  هیونجین با اقتدار به طرف میز رفت و با صدای تقریبا بلندی لب زد : سلام. 
می چان که پشتش به اون بود ، نگاه از پسرش گرفت و گفت : اومدی عزیزم .. پسرت خیلی منت ..
و با دیدن کت توی دست هیونجین ، اخمی کرد و گفت : این چیه ؟
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت : دخترمه. 
می چان با چشم های گرد شده به هیونجین نگاه کرد و خواست چیزی بگه که فلیکس از پشت سر هیونجین بیرون اومد و با لبخند گفت : خیلی وقته میگذره. 
حس میکرد قلبش داره تیکه تیکه میشه .. مگه این پسر قول نداده بود که از زندگی هیونجین بره بیرون پس الان اینجا چیکار میکرد ؟
با دست هایی مشت شده و چهره ای گر گرفته لب زد : تو اینجا چی میخوای ؟
ابرویی بالا داد و نگاهش رو به می چان داد. 
با نیشخند و لحنی حرص در اور لب زد : این یه جشن خانوادگیه .. معلومه که منم باید توش حضور داشته باشم  .

start agian Where stories live. Discover now