ردِ پای لنگانش روی گل چسبناک و منزجرکننده، باقی مانده بود. زیرلب اصوات نامفهومی زمزمه میکرد و لاشهی حیوان را سختتر پشت سرش میکشید؛ به لطف جنگ، شکار کردن تقریباً به صفر رسیده بود و کمتر از انگشتان یک دست میشد در این اطراف حیوانی برای شکار یافت، آنهم اگر سربازی از چنگت بیرون نمیآورد و میتوانستی از میان گل و کثیفی بگذری.
آن موقع بود که میتوانی چند روزی از عطر خوش گوشت در غذایت لذت ببری. دیگر مهم نبود گوشت سگ بود یا خوک درشت و خوش خوراک...
سنگینی لاشه و سماجت خاک باران خورده برای متوقف کردنش، نفسش را به شماره انداخته بود. به هیچ عنوان نمیتوانست از خیر آن لاشه گراز وحشی بگذرد، مهم نبود که مسیر کوتاه کوهستان تا روستا چه اندازه طولانی شود.
با شنیدن صدای ضعیف ناله، لحظهای متوقف شد و اطراف را از نظر گذراند. بیماری و قحطی این روزها از همیشه بیشتر شده بود، برخورد با فردی مریض دور از انتظار نبود؛ جدای آن درست چند مایل آن طرفتر یکی از بزرگترین جنگهای تاریخ، درحال رخ دادن بود پس بیتفاوت، تصمیم گرفت به راهش ادامه دهد، اما هرچه به مسیر همیشگیاش نزدیک میشد، صدای ناله واضحتر به گوش میرسید. جسم مچاله شدهی مردی در میان خون و گل در خود میلولید و هر از گاهی نالهای دردناک از میان لبهای غرق خونش خارج میشد تا نشانی بر زنده بودنش باشد. یونگبوک تمام سعیش را کرد تا نسبت به آن جسم زخمی بیتوجه باشد و به مسیر خودش ادامه دهد، تا همینجا هم دیر کرده بود و احتمالا تا قبل از تاریکی هوا به روستا میرسید، پس دلیلی برای هدر دادن وقتش نداشت. از کنار جسم مرد بیچاره گذشت و با وجود تمام تلاشهایش باز هم به سمتش چرخید و برای لحظهای کوتاه نگاهش در چشمهای به خون نشستهی مرد، گره خورد. اخمهایش در هم رفت و دستانش را دور پای لاشهی گراز محکمتر فشرد، خب چهکار میشد کرد؟ او همین الان هم حیوان بزرگی را با خود حمل میکرد، مگر قاطر بود که بتواند به راحتی وزن مرد زخمیای را نیز تحمل کند؟! با تمام وجود سعی داشت توجیهاتش را برای آرام کردن وجدانش پشت هم ردیف کند و به مسیرش ادامه دهد.
"کمکم کن، لطفا."
صدای مرد سرعت قدمهایش را کند کرد. نمیدانست مرد چه گفت اما لحن لرزان و ملتمسش را میتوانست حس کند. چیزی مثل درخواست کمک به لب آورد؟ چه احمقانه! انتظار داشت مرد چلاقی که یک حیوان بزرگ را دنبال خود روی زمین میکشد، به او کمک کند؟ چه قدرتی در جسم نحیف یونگبوک دیده بود که چنین درخواستی میکرد؟
باز هم چند قدم دور شد و سعی کرد گوشهایش را نیز به روی نالههای مرد زخمی ببندد. او احمق بود! بیشک همینطور بود. آهی کشید و یکبار دیگر سمت مرد چرخید و بادقت وارسیاش کرد.
- فقط بیخیالش شو و راهت رو برو...
این جمله را چندبار دیگر نیز تکرار کرد تا آویزهی گوشش شود اما درنهایت با همان حماقت همیشگی، سمت مرد حرکت کرد. بدنش را از نظر گذراند. تمام وجودش را خون و گل پوشانده و حتی اگر دست و پایش هم قطع شده بود، برای او قابل تشخیص نبود. خم شد و با دقت بیشتری نگاهش کرد، خب حداقل تمام قسمتهای بدنش سر جای خودشان بود و این چیز خوبی بود، درست است؟
نگاهش را بین لاشهی حیوان و جسم نیمه جان انسان چرخاند؛ انتخابش بین غذای چند روز و شکم سیر و یک مزاحم و گرسنگی بیشتر بود و هیچ آدم عاقلی گزینهی دوم را انتخاب نمیکرد، اما یونگبوک قطعا آن فرد عاقل نبود.
لاشهی حیوان را گوشهای کنار جاده زیر گل و لای دفن کرد. به سمت مرد زخمی چرخید، برای بار هزارم نگاهش کرد و در ذهن به راهی برای بردن او به روستا، فکر کرد. به سختی مرد را بالا آورد و روی زمین کشید، بدن نحیف و پای لنگانش تحمل وزن زیاد مرد را نداشت اما چه اهمیتی داشت؟ او میخواست مرد غریبه را نجات دهد. چند قدم دیگر مرد را روی زمین کشید تا زمانی که نالهی بلندش، حواسش را جمع کرد.
- خب دقیقا ازم چی میخوای؟ بهخاطرت از غذام گذشتم دیگه.
به صورت جمع شدهی مرد خارجی نگاه کرد. نفسش را پرصدا بیرون داد، جسم سنگین مرد درشتهیکل را روی شانههای نحیفش کشاند و به سختی مسیر گلآلود را طی کرد.
اگر میتوانست بشمارد، قطعا میگفت که چندبار افتاده. باز هم خودش و مرد را بلند کرد و به مسیرش ادامه داد. با نزدیک شدن به خانه، لبخند سرزندهای روی لبهایش نشست و ناخودآگاه سرعت قدمهایش بیشتر شد. به محض باز کردن در نفس بریده شدهاش را بیرون داد، مرد را روی زمین خواباند و خودش هم مدتی کنارش نشست. دستش را زیر دماغش برد تا از زنده بودنش، مطمئن شود. نفسهای مرد غریبه، آرام و مقطع بود و این یونگبوک را نگران میکرد. لباسهایی که به لطف خاک خشک شدهی رویش سنگینتر از حالت عادی بود را به سختی کنار زد و به زخم روی شکم مرد نگاه کرد.
صورتش از دیدن زخم جمع شد و آهش بالا رفت، اینکه تا همین حالا هم زنده بود، جای تعجب داشت؛ مردم این روستا با زخمی کوچکتر از این هم جان خود را از دست میدادند اما این سرباز بنیهی خیلی خوبی داشت.
وقتی که از محکم بودن زخم و تمیز بودن بدن مرد مطمئن شد، ایستاد و دست به کمر به اتاق سرد چشم دوخت. او هنوز هم اندک امیدی برای آن گوشت دفن شده داشت پس نباید وقت را تلف میکرد. با اندک هیزم خرد شده اجاق را روشن کرد تا کمی از سرمای خانه کم شود. تنها پتوی آن خانهی لخت را روی مرد کشید و پای دردناکش را دنبال خود کشاند و از آنجا خارج شد. هوا کاملا تاریک شده بود و برگشتن به آن مسیر خطرناکتر از همیشه بود، اما برنگشتنش هم مصادف بود با از دست دادن آن خوراک لذیذ؛ پس حتی درد و خستگی هم نتوانست جلوی رفتنش را بگیرد.
اینوقت از سال درد پایش بیشتر از همیشه شده بود و حرکت دادنش سختتر! اما چه کسی اهمیت میداد؟ اینوقت سال آخرین تلاشهای یک انسان برای زنده ماندن، قبل از رسیدن یک زمستان سخت و جانسوز بود.
تاریکی تقریباً دیدش را مختل کرده بود اما همان اندک نور ماه که بیدریغ میتابید هم برای یافتن مسیری که یونگبوک از کودکی بارها طی کرده، کافی بود. با رسیدن به جایی که مطمئن بود لاشه را آنجا دفن کرده و اثرات بدن تکه پارهاش ناامید همانجا نشست و ران سالم ماندهی گراز را جلوی صورتش گرفت.
- پس تو هم به من نرسیدی؟ چه شکار وحشتناکی که حتی به شکارچیش هم وفادار نموند.
بهحال بیچارهی خود خندید، تکه گوشتها را از روی زمین جمع کرد و در آغوش فشرد. حداقل کمی از آن باقی مانده بود و همین هم کافی بود؛ صدای بلند انفجار و پشتبندش صدای شلیک، باعث شد از ترس تلنگری بخورد و داخل گلهای عذابآور بیوفتد. به اندک نور آتشی که در دور دستها دیده میشد، نگاه کرد و با خود گفت:
- پس استراحتتون تموم شد و جنگ رو شروع کردین؟
به مسیری که باید بازمیگشت، نگاه کرد و به سرباز زخمیای که عامل بیغذا شدنش بود، فکر کرد.
- یعنی تو از کدوم طرفی؟
شانهای بالا انداخت. به سختی از جا برخواست و گوشتها را محکمتر در آغوش فشرد.
- چه فرقی داره! از هرجا هم باشین، اومدین و تو کشور من افتادین به جون هم و به ما گشنگی میدین. شما برای قدرت میجنگین و ما برای زنده موندن. مهمونهای مزاحم گوشت میزبان رو هم به جای غذا میخورن!
با هر حرکت پایش، درد تا گیجگاهش میرسید و با اینحال باز هم به مسیرش ادامه میداد.
- جنگ که تموم بشه، شما برمیگردین خونههاتون و ما باید جنازهی هموطنانمون رو از بین جسد شما متجاوزهای وحشی، بیرون بکشیم.
در میان صدای تیرهای خارجی پسرک غرغرکنان به راهش ادامه میداد. بوی گوشت مانده به دماغش میزد و کمی حالش را بد کرده بود، به این فکر میکرد که باید هرچه زودتر برسد و این گوشت را خشک کند تا به این زودیها غیرقابل استفاده نشود. صدای تیراندازی هر لحظه نزدیکتر و سرعت قدمهایش تندتر میشد تا باز هم به سربازهای دشمن، برخورد نکند. وقتی که به نزدیکی خانهاش رسید، دیگر حتی نفسش بالا نمیآمد و سوزش زیادی را در ققسهی سینهاش حس میکرد. مدتی ایستاد و نفسی تازه کرد اما صدای غرش گرگهای وحشی، باعث شد بدون درنگ باز هم به راهش ادامه بدهد.
با باز کردن در، گرمای لذتبخشی وارد ریههایش شد. روی زمین دراز کشید و درحالی که هنوز گوشتها را به سینهاش میفشرد، به سقف پوسیدهی خانه چشم دوخت. نالهی ضعیف سرباز غریبه سکوت نسبی را شکست و نگاه یونگبوک رو در پی خود داشت، بالاخره راضی شد گوشتهای کثیف و تکه شده را گوشهای بگذارد و به سمت مرد زخمی حرکت کند. دستی به صورت عرق کردهاش کشید، داغی دمای بدنش لرزی به جان پسر خسته انداخت. او نمیخواست مردی که بهخاطرش از خیر شکار و پای علیلش گذشته بود به این راحتی تسلیم مرگ شود. ناامید از حتی یک دقیقه استراحت و خواب، سطل آب خنکی برداشت، با دستمال کوچکی کنار مرد جوان رفت و به سختی بدن دردناکش را کنارش جا داد؛ دستمال را روی صورت و دستهای زخمی و خراش خوردهی مرد میکشید و در همان حال با دقت به اجزای صورتش نگاه میکرد. او زیبا بود، نه، زیبا توضیح خوبی برایش نبود!
صورتش پر از زخمهای قدیمی و جدید بود از درد ابروانش در هم قفل شده بود؛ او چهرهی دلنشینی داشت، با وجود خشونتی که به لطف آن خراشها در چهرهاش دیده میشد. یونگبوک نفس عمیقی کشید و یکبار دیگر زخم مردجوان را بررسی کرد و با دیدن قرمزی خون، لبهایش را گزید و به فکر چارهای افتاد، یا این وضعیت مرد تا چند ساعت دیگر بیشتر دوام نمیآورد!
نگاهش به آهن کنار اجاق افتاد. به سرعت به سمتش حرکت کرد و نگاه دقیقتری به آن انداخت. میتوانست زخم را با این ببندد، دردناک بود اما حداقل خونریزی تمام میشد؛ آهن را درون اجاق گذاشت و بعد از داغ شدنش به سمت مرد رفت. نگاه ناراحتی روانهاش کرد.
- متاسفم ولی اگه مردی من میتونم بدون عذاب وجدان دفنت کنم، پس تحمل کن.
بعید میدانست حتی اگر مرد سالم هم باشد، بتواند حرفهایش را بفهمد. خارجیها با زبان عجیبی صحبت میکردند و یونگبوک هیچ درکی از آن نداشت. دستش را میان دندانهای مرد قرار داد و با یک حرکت آهن داغ را روی زخم فشرد؛ مرد بیچاره از درد، دست پسرک را میان دندانهایش میفشرد و نالههای دردناکی سر میداد اما یونگبوک بیتوجه به درد خودش باسماجت به کارش ادامه داد تا روی تمام زخم را بسوزاند.
با حس کم شدن فشار دندانها از روی دستش نگاهی به چهرهاش انداخت، او بیهوش بود. یونگبوک نگاهش را به دست خونآلودش انداخت و لبخند تلخی زد.
- سگهای خارجی دندونهای طلایی هم دارن...
خون دستش را با شلوار پاک کرد و مشغول پاک کردن عرق نشسته روی صورت مرد آرام گرفته، با آب خنک بود.
- اگه خوششانس باشی و یکم جینسینگ و برگ ماهی مونده باشه تا روی زخمت بذارم، زخمت بهتر میشه؛ باورت نمیشه مثل آب روی آتیش عمل میکنه.
به سختی از جا برخاست و به سمت صندوقچهی رنگ و رو رفته و قدیمی رفت. به سختی از بین تعداد زیادی وسیله، بقچهی کوچکی را بیرون کشید و با تعلل گرهاش را باز کرد. تکهی کوچکی جینسینگ و چند دانه برگ ماهی بیشتر نمانده بود، نگاهی به مرد خوابیده انداخت.
- اون ارزشش رو داره همچین چیز با ارزشی رو بدم بهش؟
پوفی کشید و در حالی که پای ناتوانش را روی زمین میکشید، سمت کاسهای رفت و در همان حال جواب خودش را داد.
- البته که نه! گرگ هیچوقت قرار نیست رام بشه، تهش دست طبیبش رو میخوره.
با اینحال مشغول له کردن آنها شد. بعد از مالیدن اندک گیاه له شده روی زخم تازهاش، پتوی پوستی و گرمش را رویش کشید و با وجود خستگی زیادش سمت اجاق رفت. با ته ماندهی آب، گوشتها را شست، آنها را درون ظرف بامبوی بزرگی گذاشت و روی یک تکه زغال داغ قرار داد تا به آرامی بپزد. گوشت گراز خشک بود و اگر خوب پخته نمیشد، طعمش خوشایند نبود و هیچکس در این روستا به خوبی او راز درست کردنش را نمیدانست. البته زندگیشان جوری نبود که انتخابی در غذا داشته باشند، فقط هرچیزی که سیرشان میکرد را میخوردند.
قبل از اینکه توان کار دیگری داشته باشد، کنار همان اجاق به خواب عمیقی رفت.
نمیدانست چند ساعت خوابیده اما ذرهای از خستگی و درد بدنش کم نشده بود. از دوردست هنوز هم صدای تیراندازی میآمد؛ دیگر تبدیل شده بود به پس زمینهی زندگیاش، با این صدا میخوابید، بیدار میشد و روزش را میگذراند؛ بیتوجه به اینکه کمی آن طرفتر کسانی زیر این باران تیر جان میدهند. برای او چه فرقی داشت؟ دیگر زندگیاش از این بدتر نمیشد که ته ماندهی غذای حیوانات را جمع کند و بخورد.
- نه! غذای حیوونا نه. اگه تصمیم نمیگرفتم نقش پزشک عادل چوسان رو بازی کنم، غذای خودم میشد.
عصبی به سمت مرد حرکت کرد و به آرامی پیشانیاش را لمس کرد. حتی حالا که از او عصبانی بود، باز هم مراعاتش را میکرد. با نرمال بودن دمای بدنش، لبخند هم روی لبهای یونگبوک نشست.
- آفرین! خوبدووم آوردی سرباز فراموش شدهی بیچاره...
.
.
.
سه شبانه روز از زمانی که آن مرد بیهوش مهمانش بود، میگذشت. شرایط برای یونگبوک چندان خوشایند نبود؛ غذا تمام میشد و هیزم به سختی پیدا میشد. گاهی نالههای مرد بالا میرفت و یونگبوک را میترساند. از یکی از همسایههایش کمی گیاه دارویی گرفته بود، پیرزن بیچاره فکر میکرد برای پای علیل خودش میخواست و یونگبوک هم قصد نداشت به هیچکس دربارهی سربازی که پناه داده بگوید.
طنابی که دور هیزم پیچیده شده بود، کف دستان عرق کردهاش را میسوزاند، با اینحال نمیتوانست از خیر چندین روز گرما و غذای داغ بگذرد. دستهی چوب خشک را کنار دیوار گذاشت و به دنبال جرعهای آب به سمت خانهی گلیاش رفت. با باز کردن در چشمش به هیکل درشت نشسته روی زمین افتاد و متعجب به مردی که بالاخره از خواب عمیقش بیدار شده بود، خیره شد. مرد خارجی به یونگبوک نگاه کرد و اخمهایش در هم پیچید.
"من اینجا چیکار میکنم؟"
یونگبوک لبخندی زد و بیتوجه به حرفهای عجیب مرد به سمتش حرکت کرد. دستش را به نیت چک کردن دمای بدنش جلو برد که باعث شد مرد مو تیره خود را عقب بکشد. درد وحشتناکی در تمام وجودش پیچید. یونگبوک با دیدن حالت چهرهاش، یکی از دستانش را روی شانهی بیحس مرد و دست دیگرش را روی پیشانیاش گذاشت.
- آروم بگیر زخمت هنوز تازهاس.
کریستوفر با فشار دست پسر جوان خارجی دوباره دراز کشید؛ با کوچکترین حرکت زخمش تیر میکشید و نفسش را بند میآورد پس هیچ راهی جز اعتماد به پسر ریزنقش نداشت.
- زبونت رو که نمیفهمم ولی امیدوارم گشنه باشی.
به پسر کرهای خیره شد. حرفهایش را متوجه نمیشد و با اینحال حس بدی از لحن آرامش نداشت. یونگبوک نیمنگاهی به مرد غریبه انداخت، دیگ بزرگ و زنگ زدهاش را روی اجاق گذاشت و تکهی کوچکی گوشت بخارپز شده و سبزیجات کوهی را به همراه آب داخل آن ریخت و دوباره سمت مرد چرخید.
- امروز هم میخوام خیلی دست و دلبازی کنم و برات سوپ خوشمزهای درست کنم.
"وقتی نمیفهمم چی میگی، چرا انقدر حرف میزنی. فقط خفه شو."
مرد با لحن خشدار و پردردی گفت. یونگبوک سعی کرد حرفش را از روی حالات صورتش درک کند. خب او خسته و بیمار بود، پس میتوانست اینطور فکر کند که بالاخره یک تشکر از زبان مرد بیمار شنیده! با سادهلوحی خندید و جواب کاملا بیربطی داد.
- اوه مشکلی نیست، خودم هم به غذای خوشمزه نیاز داشتم.
درک اینکه آن پسر احمق حرف مزخرفی گفته، چندان هم سخت نبود پس ترجیح داد در سکوت با درد زیادش مقابله کند.
بعد از اینکه دستههای چوب را جایی دور از رطوبت انبار کرد، عرق پیشانیاش را با دست پاک کرد و پایش را ماساژ داد تا دردش کمتر شود. احتمالا بهخاطر رطوبت هوا دردش چندین برابر شده بود، البته خودش این را نمیدانست. تنها با استراحت کوتاه سعی داشت درد پای لنگانش را آرام کند؛ با حس بوی خوش غذا آرام خندید و با گشنگی زیاد به داخل حرکت کرد، یکبار دیگر به مردی که آرام به خواب رفته بود، نگاه کرد. با کمترین صدایی سمت دیگ غذا رفت و همزمان سرودی را زیر لب زمزمه کرد. صدایش آرام بود اما برای کریستوفر که به سختی به خواب رفته، کافی بود تا بیدار شود. به پسری که به آرامی داشت کار میکرد و با صدای بمی چیزی زیرلب زمزمه میکرد، نگاه کرد؛ او نجاتش داده بود و زخمش را تا حدودی درمان کرده بود، چه مرد احمقی بود که به یک سرباز اشغالگر تا این حد اعتماد کرده!
به کاسهی سفالی که سوپ بیرنگ و رویی داخلش بود، خیره شد. یونگبوک با دیدن نگاهش اخمی کرد و ظرف را جلوتر هل داد.
- زودتر بخور...
گشنگیاش بیشتر از هر حس دیگری بود، پس نگاهش را دنبال یک قاشق چرخاند اما جز دو چوبی که خود پسر جوانتر هم با آن میخورد، چیز دیگری نبود. کمی منتظر ماند اما وقتی بیخیالی پسر را دید، چوب ها را برداشت و سعی کرد به هر سختیای که بود، کمی از غذا را به دهانش برساند. یونگبوک که متوجه تقلای پسر شد، باتعحب نگاهش را بالا آورد و با دیدن تلاشهای بینتیجهاش به خنده افتاد.
- چیکار داری میکنی؟ بلد نیستی با چاپستیک غذا بخوری؟
کریستوفر میخواست مشت محکمی به صورت ریز پسر بکوبد تا به او بفهماند هیچ چیز از آن زبان احمقانهاش نمیفهمد، پس با اخم به او چشم دوخت. یونگبوک با لبخند محوی کاسه را سمت خود کشاند و چاپستیک را از دست مرد گرفت.
- چارهای نیست، فکر کنم تا وقتی که بخوای بری مجبورم ازت پرستاری کنم. چه مهمون پردردسری!
تکهی بزرگی از سبزیجات را بین چوب گرفت و جلوی دهان کریستوفر نگه داشت. مرد با تعلل بالاخره راضی شد و دهانش را باز کرد و به آرامی از دست پسر کوچکتر غذا خورد.
بعد از خالی شدن هر دو کاسه، نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
- خیلی خوشمزه بود، فکر کنم چون تنها نبودم انقدر خوب بود.
کریستوفر بیحرف به پسری که هربار او را مخاطب قرار میداد نگاه کرد. او خسته بود، خستهتر از آن که به پسر اهمیتی بدهد.
پسر کک و مکی به سختی صاف ایستاد و پای لنگانش را دنبال خود کشاند. کریستوفر تا الان متوجه آسیب دیدن یکی از پاهای پسر نشده بود و حالا هم نمیتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد.
" هی..."
یونگبوک با شنید صدای خشدار مرد باتعجب به سمتش چرخید.
- چیزی میخوای؟ آب؟
کریستوفر بدون توجه به پرحرفی پسر به پای راستش اشاره کرد.
"پات چی شده؟"
پسر کوچکتر رد دست مرد را گرفت. طول کشید تا حدس بزند که او چه گفته، پس با خنده به پایش اشاره کرد.
- آهان پام! خب حواسم نبود و بیش از حد به منطقهی جنگی نزدیک شدم و یک تیر مستقیم بهش خورد. شانس آوردم که نیاز نبود قطع بشه اما باز هم کلی دردسر برام درست کرده.
کریستوفر حتی نمیتوانست یک کلمه از حرفهای پسر کرهای را درک کند. یونگبوک نگاهی به مرد جوان انداخت و انگار که متوجه حالت صورتش شد که با خنده پیشانیاش را خاراند.
- یادم رفته بود که تو خارجیای...
به سمت میدان جنگ اشاره کرد و ادای رژهی سربازهایی که یکبار دیده بود را در آورد.
- نزدیک میدون جنگ...
حالت یک تفنگدار درحال شلیک را تکرار کرد و دوباره به مرد نگاه کرد.
- به سمت من...
بعد از در آوردن ادای شلیک به پایش اشاره کرد.
- به پام شلیک کرد.
کریستوفر نمیدانست از بازیگری پسر تعجب کند یا اتفاقی که برایش افتاده بود. با اینحال سری تکان داد. هربار که نفس میکشید جای زخمش درد میکرد، حتی حرف زدن هم برایش سخت بود.
"باید احمق باشی که هنوز نزدیک مناطق جنگی زندگی میکنی."
فلیکس گیج به مرد نگاه کرد.
- چی گفتی؟ اه ولش کن سعی کن بخوابی.
با دست به کریستوفر اشاره کرد و خودش به باقی کارش رسید.
یک هفته از بودن سرباز زخمی با یونگبوک میگذشت. روند بهبودیاش خیلی طولانی شده بود و هنوز هم از درد توان حرکت نداشت. با وجود همزبان نبودن، یونگبوک معمولا وقتش را با پرحرفی با او میگذراند و تا حدودی به بیجواب ماندنش عادت کرده بود؛ او حتی اگر به چیزی نیاز داشت هم حرفی به زبان نمیآورد و خود پسر کک و مکی باید از روی حالات چهرهاش حدس میزد و به طرز عجیبی در این کار خوب بود. مدتی بود که صدای تیراندازی و هیاهوی جنگ کمتر شده بود. از کسی شنیده بود که کمکم بار سفر را میبندند و از آنجا میروند و این بهترین خبر برای یونگبوک بود. وقتی با شوق برای پسر تعریف کرد باز هم با آن نگاه گیج روبهرو شد اما این روزها درگیری دیگری هم جز آن مهمان بیمارش داشت، غذا!
حتی یک پرنده هم در آسمان پرواز نمیکرد و سبزیجات روزبهروز کمتر میشد، گوشت تمام شده بود و در انبار، جز چند سیبزمینی جوانه زده چیز دیگری نبود. به اینکه اگر تنها بود برای چند روز بیشتر غذا داشت، گاهی فکر میکرد اما با دیدن حال نزار مرد پشیمان میشد. در یک سال اخیر کشاورزی در روستا به صفر رسیده بود و حتی آب برای آشامیدنشان هم کم بود؛ تمام آن به لطف سربازهایی بود که برای سیر کردن شکمشان چیزی باقی نگذاشته بودند.
ناامید با پا تکه سنگی را به جلو پرت کرد و به فکر غذا به کوهستان خیره شد، زمانی خرگوش و بزکوهی و حتی آهو را میشد در میان صخرهها شکار کرد اما حالا یا تلف شده بودند یا شکار. راهی نبود که پسر کوچک بازهم شکار پروپیمانی پیدا کند، با اینحال گشنگی این حرفها را نمیفهمید. به سمت انبار رفت و طناب و داس زنگ زدهای برداشت و قصد حرکت کرد که در چوبی خانه با صدای بلندی باز شد. هیکل خمیده و ورزیدهی کریستوفر در میان چهارچوب به چشم میخورد، یونگبوک با نگرانی به سمتش قدم برداشت.
- کجا داری میری؟! برگرد داخل...
کریستوفر نگاهی به وسایل دست پسر کوتاهتر انداخت و سرش را سمتی خم کرد.
"میخوای کجا بری؟"
یونگبوک با گرفتن رد نگاهش، داس را جلویش تکان داد و به کوهستان اشاره کرد.
- دارم میرم شکار وگرنه هردومون از گشنگی میمیریم.
قطعا هیچکدام نمیدانستند دیگری چه میگوید با اینحال مکالمهی موفقی رد و بدل شد و هردو متوجه منظور دیگری شدند.
" میری دنبال غذا؟ بهنظر من هم واقعا لازمه."
لحن مرد کمی ازخودراضی بهنظر میرسید اما باعث خندهی یونگبوک شد. سری تکان داد و باز هم مرد را به سمت داخل هل داد.
- باشه! من که نفهمیدم چی گفتی ولی سالم برمیگردم، تو هم برو و آروم یکجا بمون.
بعد هم بیتوجه به نگاه خیرهی مرد با نهایت سرعتی که با آن پای آسیب دیده میتوانست، حرکت کرد.
کریستوفر اعتراف میکرد که به آن پسر مومشکی و پرحرفیهایش عادت کرده بود. نبود پسر آن هم در مدت طولانی او را کلافه میکرد، کمی جابهجا شد و به کل خانه نگاه کرد. با ده قدم تمام طول و عرض خانه طی میشد و اندک وسایل موجود در آن، برای زندگی یک نفر هم کافی نبود. آهی کشید و منتظر به در خیره شد.
این روزها صدای جنگ کمتر شده بود، حدس اینکه شاید بالاخره هر دو گروه به تفاهم رسیدند، چندان سخت نبود یا شاید هم تنها مسیر جنگ به جای دیگری کشیده شده؛ برای او فرقی نمیکرد، در این جنگ بیش از هر جای دیگری تاوان داده بود و حالا در یک روستای دور افتاده مایلها دور از وطن، با پسر کوچک و پرحرفی وقت میگذراند و هیچ ایدهای برای اینکه چطور باید از این وضعیت خارج شود، نداشت. میتوانست بفهمد که غذا رو به اتمام است و پسر زیادی مهربان، بیدریغ جای گرمی را به اون بخشیده بود و خودش روی زمین خشک با پارچهای نازکی رویش میخوابید. این کریستوفر را خیلی میآزرد اما راهی برای جبرانش نداشت، حداقل نه الان...
در استرالیا خانهی بزرگ و زندگی راحتی در انتظارش بود، اما او تنها در این نقطه از دنیا اسیر شده بود. نفهمید چهقدر در افکارش غرق شده اما با باز شدن ناگهانی در به چهرهی درخشان و بشاش پسر چشم دوخت. در دست چند بوته سبزیجات و چیزهای دیگری بود ولی خبری از گوشت نبود؛ کریستوفر دلش قهوه با کمی کیک میخواست، چیزی که در اینجا محال بود پیدا شود.
دلش یک کتاب زیبا زیر نور چراغ و کنار شومینهی روشن هوس کرده بود اما در این مکان، فقط بوی مرگ و درگیری به مشام میرسید و در هیچ نقطهای آرامش یافت نمیشد.
- آه شانس آوردیم، اینارو کنار یک چشمه پیدا کردم. فردا میرم و بیشتر میارم؛ احتمالا برای چند روزمون کافی باشه، وقتشه یک سوپ خوشمزه درست کنم.
هر چیزی که دستش بود را روی زمین رها کرد و خودش نزدیک مرد منتظر شد و کنارش نشست تا نفسی تازه کند.
- اگه پام درد نمیکرد و بالاتر میرفتم شاید یک حیوون هم پیدا میشد. فردا صبح زود میرم مشکلی نیست!
روی زمین نزدیک پای کریستوفر دراز کشید و به سقف خیره شد.
- جنگ تموم شده و تو اینجا جا موندی، حتی یک نفر هم نیومد دنبالت بگرده. چه مرد بیچارهای!
جوری که انگار چیز مهمی به یاد آورده سمت مرد ساکت چرخید.
- من اسمت رو نمیدونم، تو هم اسم من رو نمیدونی. چه خجالتآور... من یونگبوکم، یونگبوک تکرار کن، یونگبوک...
کریستوفر با تکرار مداوم یک کلمه ناخودآگاه آن را تکرار کرد.
" یونگبک"
- آفرین درسته اون منم.
با خنده گفت و به خود اشاره کرد و بعد دستش را سمت مرد گیج شده، گرفت.
- من یونگبوکم، حالا تو اسمت رو بگو.
کریستوفر گیجتر از قبل به او خیره شد و باز هم جوابی نداد، نمیدانست چرا آنقدر اصرار داشت تا یک کلمهی بیمعنی را تکرار کند. یونگبوک بیحوصله نفسش را بیرون داد و مثل قبل دراز کشید.
- تو خیلی خسته کنندهای.
آنقدر خسته بود که به محض آرام گرفتن به خواب رفت. کریستوفر نگاهی به تکتک اجزای صورتش انداخت، او زیبا بود!
در این مدت کوتاه کرهایهای زیادی دیده بود اما هیچکدام به اندازهی او زیبا نبودند. پتوی پوستی و سنگین را روی جسم ظریف پسر کشاند و خودش هم کنارش دراز کشید؛ گشنگی کلافهاش کرده بود اما باعث نمیشد که خواب ناز پسر را بهم بزند، پس او هم چشمهایش را بست تا با خواب کمی دردش را آرام کند.
هوا دیگر تاریک شده بود که یونگبوک چشمهایش را باز کرد. هیچ ایدهای نداشت که چطور به خواب رفته اما واقعا به این استراحت نیاز داشت. سرش را چرخاند و با صورت مردی که در اثر تابش اندک نور ماه به صورتش درخشان و زیبا بهنظر میرسید، روبهرو شد. زخمهایش تا حد زیادی خوب شده بود و تقریبا اثری از آنها باقی نمانده بود و حالا چهرهاش، جذابیت بیشتری را به رخ میکشید. تکانی به خود داد، پتو را روی جسم زخمی مرد برگرداند و برای آماده کردن غذا بیصدا بلند شد. کریستوفر با حس بوی خوش غذا چشمهایش را باز کرد و خمیازهای طولانی کشید. به لطف شعلهی اجاق اتاق روشن بود و به راحتی میتوانست پسری که مشغول کار بود را ببیند.
این صحنه برایش آرامشبخش بود و حتی نمیدانست چرا...
پسر با لبخندی سمتش چرخید و با دیدن نگاه خیرهاش آرام خندید.
- میخواستم بیدارت کنم. متأسفم که خوابم برد اما غذا رو آماده کردم.
کریستوفر با نگاه تمام حرکاتش را از نظر گذراند و درنهایت روی کاسهی غذای جلویش خیره ماند. هنوز هم نمیتوانست با آن چوبها غذا بخورد و برایش نیازمند کمک پسر کوچکتر بود و این هم یک دلیل از هزاران دلیل برای شرمندگی و ناراحتیاش بود اما کاری از دستش برنمیآمد. یونگبوک طبق عادت این روزهایش بعد از لقمهای که خودش میخورد یکی هم به مهمان بیمارش میداد.
- نمک هم تموم شده و همینطور برنج، نمیدونم باید چطور پیداشون کنم. اگه جنگ نبود میشد تا شهر نزدیک رفت ولی تمام مسیرها بستهان.
کریستوفر هم به پرحرفیهایش عادت کرده بود و یک رابطهی دوطرفهی عجیب بینشان در جریان بود. مردی انگلیسی زبان و زخمی که توسط پسر کرهای زبان و تنهایی که به طرز عجیبی در پرستاری خوب بود نجات پیدا کرده بود و حالا با وجود تمام تفاوتهای زبانی با هم برای زنده بودن، میجنگیدند و حس عجیبی بینشان در جریان بود؛ یونگبوک از اینکه دیگر تنها نیست و شبها از درد پایش با کلی غم به خود نمیلولد و کریستوفر از اینکه نمرده بود، هردویشان از یکدیگر ممنون بودند.
بعد از خوردن غذا بیحرف ظرفهارو جمع کرد و روی آن صندوقچهی رنگ و رو رفته گذاشت و در همان حال شروع به حرف زدن کرد.
- این صندوقچه رو پدرم از شهر گرفته بود، فوقالعادهاس نه؟!
با لبخندی که رنگ و بوی عجیبی میداد سمت کریستوفر چرخید و ادامه داد:
- مادرم لباسهاش رو داخلش میذاشت اما اگه میگشتی میتونستی برنج و شکر هم پیدا کنی. عاشق باز کردن و به هم ریختنش بودم.
آهی کشید و کنار پای پسر زخمی نشست. کریستوفر اشتباه نمیکرد، نم اشک در پس چشمان تیرهی پسرک نشسته بود.
- اوایل جنگ هر دوشون مردن؛ با خودم میگفتم هرطور شده انتقامشون رو از شما میگیرم...
خندید و با نفسی عمیقی، سعی کرد بغضش را عقب بزند.
- حالا ببین یکی از کسایی که پدر و مادرم رو کشتن رو نجات دادم و بهش کمک کردم. چقدر احمقانه! میتونم بغلت بخوابم؟
مظلومیتی که در صدای بم و دلنشین پسر پنهان بود، باعث شد کریستوفر ناخودآگاه دستانش را باز کند تا با آغوشش دردی که در چهرهی زیبایش به چشم میخورد را آرام کند. پسر خیلی آسیبپذیر به نظر میرسید، بیشتر از هر روز دیگری که دیده بود. یونگبوک با لبخند آرامی، در میان آغوش گرم و بزرگ مرد جا گرفت؛ تلاشش را میکرد به زخم نزدیک نشود، البته که موفق نشد اما تحمل کمی درد برای آرام کردن پرستار بخشنده و پرسروصدا، برای کریستوفر چندان هم سخت نبود.
- من چهار شب از بدن زخمی پدرم پرستاری کردم اما مرد، خوشحالم که تو نمردی...
بوی عرق و خون مانده روی تن مرد، خوشایند نبود اما در آن لحظه آرامش زیادی را به وجود یونگبوک منتقل میکرد. کریستوفر پسر را به خود فشرد اما با تیر کشیدن شکمش به سرعت از کارش پشیمان شد، پس دراز کشید و بدن ظریف پسرک را نیز کنارش خواباند. امشب میخواست حداقل با یک آغوش کمی از لطف بینهایتش را جبران کند؛ گرمای جدید آن دستها و صدای نفسهایی که نزدیکی صورتش حس میشد قبل از اینکه تلاشی بکند، یونگبوک را به خواب وا داشت. کریستوفر باز هم به او خیره ماند، در خواب آرامتر و دوستداشتنیتر بود. اگر کمتر حرف میزد، تحملش خیلی راحتتر میشد؛ این پسر زیبا بود، اگر آفتاب سوختیها و کک و مک روی صورت سفیدش کمتر بود بیشباهت به یک نقاشی نبود. او میتوانست خیلی زیباتر از چیزی که در آغوشش است، باشد اگر در یک روستای دور افتاده و جنگ زده زندگی نمیکرد. زندگی در این روستا مرده بود، هیچ صدایی جز انفجار باروت در دور دست به گوش نمیرسید اما در این گوشه از دنیا، داخل یک خانهی قدیمی و نمزده، زندگی درون چشمان این پسر در جریان بود؛ دوران جنگی که از سر گذرانده بودند، برای هر دو ناخوشایند و سخت بود. یکی در میان میدان، کشته بود و جنازهی دوستانش رها کرده بود و دیگری کمی دورتر از آن، زندگیاش را از میان ترکشهای جنگی که ظالمانه تحمیل شده بود، بیرون میکشاند. ذهنش پر شده بود از آن پسر پرحرف کرهای و به آرامترین خوابی که در این چند ماه اخیر تجربه کرده بود، رفت.
آخرینباری که بدون درد و استرس میخوابید را به یاد نداشت. گاهی از هرگوشه صدای ناله میآمد و گوشت گندیدهای که از بدنهای زنده به جا مانده بود، هیچ وقت او را رها نمیکرد؛ این جنگ هیچ نتیجهی خوبی نداشت، تنها از زیادهخواهی کسانی نشأت میگرفت که کوچکترین اهمیتی به سربازان زیر دستشان و مردم کشوری که به قصد غصب کردنش را داشتند، نمیدادند.
روز بعد کریستوفر با صدای مکالمهای از جا برخاست و کمی گوش داد تا متوجه شود میزبان همیشه تنهایش با چه کسی وقت میگذراند. کمی بعد در باز شد و چهرهی پسر با لبخند نمایشیای، میانش ظاهر شد. عجیب بود اما به همان اندازه که یونگبوک در خواندن چهرهی او ماهر شده بود، کریستوفر هم به راحتی میتوانست بفهمد که این لبخند، آن لبخند بیریا و درخشان همیشگی نیست. پسر کوچکتر که از نگاه خیرهاش کمی معذب شده بود، بالاخره شروع به حرف زدن کرد.
- بالاخره اومدن دنبالت و دیگه سرباز فراموش شده نیستی.
نمیدانست با چه حرکت نمایشیای این جمله را به مرد بگوید پس تنها لبخند غمناکی زد و خود را سرگرم کاری کرد. تمام روز بیحرف از نگاه خیرهی کریستوفر گریزان بود، به حدی که مرد بیخیال را نیز کلافه کرد. طبق روال همیشه یونگبوک بعد از هر لقمهای که خودش میخورد، یکی هم به او میداد اما با این تفاوت که به چشمانش حتی نگاه هم نمیکرد؛ مرد کلافه بازوی پسر کوچکتر را گرفت و مجبورش کرد که نگاه گیجش را بالا بیاورد.
"چی شده؟"
یونگبوک لبخند تلخی زد و سری به نشانهی منفی تکان داد.
- من خوبم نگران نباش، فقط برای خداحافظی آماده نیستم.
کریستوفر نگاه خیرهاش را به او دوخت و در نهایت تسلیم شده آهی کشید. او نمیفهمید پسرک چه میگوید پس سوالش چه اهمیتی داشت. دستش را رها کرد و بیحرف مشغول خوردن غذایی شد که در سکوت، سمت دهانش هدایت میشد.
صبح روز بعد به لطف یونگبوک از خواب بیدار شد و با اشارهی او به سختی از خانه بیرون رفت؛ به این فکر میکرد که شاید میخواهد چیزی به او نشان بدهد یا کمکی نیاز دارد، هرچند از مرد مریض و ناتوانی مثل کریستوفر کمکی برنمیآمد با اینحال بیحرف همراهیاش کرد. به محض باز شدن در، نگاهش به سه چهرهی آشنا افتاد و با تعجب به حرف آمد.
" اریک؟"
"سلام رفیق! میبینم هنوز هم زندهای..."
ناباور به شوخی همیشگی دوستش خندید و با وجود درد زیادش خود را به آغوش پرمهرش سپرد.
"خوشحالم که حالت خوبه."
زمزمهی آرام دوستش، لبخندی روی لبهایش نشاند. او روزهای سختی را گذرانده بود و حالا دیدن اریک و جملاتی که معنیشان رو میدانست به طرز عجیبی لذتبخش بود.
"چطور پیدام کردین؟!"
اریک شانهای بالا انداخت و نگاه کوتاهی به پسر روستایی کنارشان انداخت.
"راستش ناامید شده بودیم از پیدا شدن خودت یا جسدت و آماده بودیم خبر مرگت رو به خانوادت برسونیم ولی این روستا رو دیدیم و به عنوان آخرین تلاش دنبالت گشتیم."
کریستوفر لبخندی زد و دستش را روی زخم دردناکش گذاشت و جوابش را داد.
"جنگ چی شد؟ بهنظر میاد آرومتر شده!"
"آه اون... دولتها به توافق رسیدن که این کشور رو به دو بخش تبدیل کنن و آتشبس اعلام کردن. قرار شد ارتش هر دو کشور عقبنشینی کنن."
سری تکان داد و به این فکر کرد، کاری که باید مدتها پیش انجام میشد را بعد از مرگ و قتلعام میلیونها نفر به سرانجام رساندند. دولت کثیفترین مردابیاست که فقط ضعفا را درون خود غرق میکند.
اریک کیسهای حاوی مقدار قابل توجهی لوبیا، برنج سفید، گندم، نمک و سیبزمینی و چند غذای کنسروی را جلوی یونگبوک گرفت و شروع به حرف زدن کرد.
"این چیز کمیه اما تنها چیزی بود که به عنوان تشکر میتونستم بهت بدم."
مردی که کریستوفر تازه متوجهش شده بود، تکتک کلمات اریک را برای پسر کک و مکی ترجمه کرد؛ یونگبوک اول نگاهش را به کریستوفر انداخت و با اشارهی او کیسهی غذا را از سرباز گرفت. اریک باز هم سمت دوستش چرخید و با لبخند عمیقی ادامه داد.
"خب آمادهای برگردیم خونه؟"
با شنیدن این جمله تازه کریستوفر درک کرد که آمدن دوستانش یعنی خداحافظی از پرستار کوچک و مهربانش و به طرز باور نکردنیای، این را نمیخواست. به مترجم نگاه کرد، حالا راهی داشتند تا متوجه حرفهای یکدیگر بشوند و میتوانست بالاخره تمام آن پرحرفیهای پسر ریزنقش را درک کند.
"اسمت چیه؟"
به مرد کرهای که نقش مترجم را ایفا میکرد، نگاه کرد و او هم بیحرف اضافهای ترجمهی آن را برای یونگبوک تکرار کرد.
- پس متوجه نشدی اون موقع، ها؟ من یونگبوکم...
با شنیدن کلمهی آخر، متوجه صحبتهای چند روز پیش پسر شد و اینبار با دانستن معنی کلمه آن را تکرار کرد.
"یونگبوک... یادم میمونه. بابت تمام کارهایی که تا الان برام انجام دادی ازت ممنونم، بدون تو قطعا من زنده نمیموندم."
باز هم مرد حرفهایش را تکرار کرد و باعث به وجود آمدن لبخند تلخی روی لبهای زیبای پسر شد. بالاخره از او تشکر کرد اما بهجای حس خوب، برایش درد داشت؛ آنها مدت کمی با هم بودند پس این ناراحتی دلیل منطقیای نداشت، رابطهشان همینجا تمام میشد و دیگر قرار نبود یکدیگر را ببینند و این برای یونگبوک حتی سختتر هم بود. کریستوفر مدتی بیحرف به چهرهی دلنشین پسر خیره شد، برای یک پسر بیش از حد شکننده و زیبا بود و این دردناک بود. ایکاش میشد پسر را هم از این جهنم نجات بدهد!
او ماهها درگیر جنگی بیحاصل بود، زخم خورده بود و جنازهی بیشماری را زیر پا لگدمال کرده بود. در سرما زیر خاک خود را دفن کرده تا گرم بماند و در گرما بهدنبال کمی آب دعوا کرده بود. آخرینباری که با خانوادهاش صحبت کرد را از یاد برده بود، گوشهایش از صدای توپ و تیر پر شده بود اما این روزها پرحرفی پسر ریزنقش با صدای بم و دلنشین، جایگزین تمام آنها شده بود. احتمالا هیچ وقت ضربهای که شرایط جنگی به روانش زده بود، کمرنگ نمیشد اما سایهی این پسر عجیب هم تا زمانی که زخم سوختهی روی شکمش بود، باقی میماند.
"اسم من کریستوفره"
یونگبوک در تلاشی ناامیدانه سعی کرد نام پسر را تکرار کند که البته از نظر کریستوفر چندان موفق نبود. او به اندازهی چندین روز در جواب پسر کوچکتر حرف داشت. جواب تمام آن صحبتهای طولانی و بیحاصل و محبتهای بیمنظور.
"راستش دست پختت افتضاحه. اون گوشتی که بهم دادی چی بود؟ خیلی تلخ بود، فکر نکنم دیگه هیچ وقت بخوام بخورم. تو خیلی حرف میزدی، اوایل میخواستم دهنت رو بگیرم تا یکم آروم بمونی اما بعدش برام سرگرم کننده شد. من حتی برای این هم مدیونت شدم."
یونگبوک در طول سخنرانی پسر به این فکر میکرد که این اولینباری بود که او تا این حد حرف میزد. بعد از ترجمهی حرفهایش خندهی کوتاهی کرد؛ همیشه فکر میکرد که او پسر بداخلاق و جدیای است اما بامزه بود...
- سعی میکنم غذاهای بهتری درست کنم.
کریستوفر لبخندی زد و فکر کرد تا کمی هم که شده مکالمهیشان را طولانیتر کند. اریک و دو سرباز دیگر بیحرف شاهد حرفهایشان بودند اما زمان رفتن نزدیک بود و حالا دیگر به پایان داستان کوتاهشان رسیدند.
خداحافظی خیلی ناراحت کنندهای بود. چیزی شبیه به جدایی عاشق و معشوقی دیرینه!
درنهایت تسلیم نزاع درونیاش شد و رو به مترجم گفت:
"بهش بگو من حتما یک روز برمیگردم و پیداش میکنم؛ قول میدم که ذره ذرهی لطفش رو جبران کنم."
یونگبوک با شنیدن این حرفها آرام خندید و سری تکان داد.
- روزی که از اینجا بری و جنگ تموم شه، رد من هم از زندگیت حذف میشه اما مهم نیست. من تنهاتر از اونم که بتونم این قول رو فراموش کنم و احتمالا تا زمان مرگم تو این روستای متروکه داخل کلبهی خرابهام منتظرت میمونم ولی تو خوشحال باش و دور از این جهنم، غذای خوب بخور و با صدای بلند بخند شاید صدات تا اینجا هم برسه.
روبه مرد کرهای که به زبان مهمان دوستداشتنیاش هم حرف میزد، چرخید و ادامه داد.
- این رو بهش نگو، فقط مراقبش باشین و از اینجا برین...
نم اشک درون چشمان کهکشانیاش برق میزد اما کریستوفر نتوانست آن را ببیند، او به اندازهی یونگبوک خوانندهی خوبی برای چهرهی هزار رنگش نبود. همراه با دوستش به مسیری که مدتی قبل به سختی با کمک یک غریبه طی کرده بود، ادامه داد.
احتمالا با اصرارهای مرد زخمی مترجم جملات آخر پسر تنها و بیچاره را بازگو کند اما در آن زمان آنها کیلومترها از هم فاصله دارند. برعکس گفتهی یونگبوک، نقش آن پسر جنگ زده و پای ناتوانش به حدی در زندگی کریستوفر پررنگ بود که هیچوقت حتی رنگ صدای بمش را نیز از یاد نمیبرد. او برمیگشت؛ روزی به دنبال یک جفت چشم کهکشانی و صورت بامزهی پرستار مهربان و دوستداشتنیاش برمیگشت. این قولی بود که در تمام آن دقایق تکرار کرد تا به خوبی ملکهی ذهنش شود...