6.𝐓𝐚𝐧𝐣𝐢𝐫𝐮 𝐊𝐚𝐳𝐮𝐡𝐚 تانجیرو کازوها

18 3 0
                                    

وقتی ماشین از حرکت ایستاد و ساختمون بلند شرکت به چشمش خورد، بی‌حرف از ماشین پیاده شد و در رو با شدت کوبید. باید باهاش حرف می‌زد و تکلیف این مسخره‌ بازی‌ای که راه انداخته بود رو مشخص می‌کرد.

کازوها رو برگردونده بود؟ اونم به این زودی؟ حالا که خودش تمام این ماجرا و قاطی شدنش رو درست کرده بود، از کازوها برای جمع کردنش استفاده می‌کرد؟

"هیورین، رئیس امروز نمیاد شرکت."ابرویی بالا انداخت."واقعا؟ پس انقدر اینجا می‌مونم تا بیاد!"نفس کلافه‌ی شیزومی رو شنید."هوا بارونیه! اگه تو لجبازی اونم لجبازه، امکان نداره بیاد. دوباره شما دو تا رو به جون هم انداخته و رفته، مگه فراموش کردی چجوریه؟"

"انگار اونم فراموش کرده چه دختر لجبازی داره! جلومو نگیر شیزومی، برو تو و دست از سرم بردار."چشم‌های یخ زده‌ی دختر جای مخالفت و اصرار بیشتری نمی‌ذاشت. حالا خودش رو مقصر می‌دونست که درباره‌ی حرف‌های پدرش باهاش حرف زده بود.

به آرومی سری تکون داد و با فاصله گرفتن از هیورینی که مصرانه در دو متری ورودی ساختمون ایستاده بود، به داخل راه افتاد.

خودش کسی نبود که مجبورش کرد دنبال دازای بره و نجاتش بده؟ بعدش هم توی آژانس بمونه و باهاشون همکاری کنه! تازه بدون اینکه چیزی درباره‌ی جزئیات بهش بگه، مستقیم توی دست‌های تاکاچی و هیکارو انداخته بودش و حالا می‌خواست سرزنشش کنه؟ اونم با برگردوندن کازوها زودتر از موعود و اذیت کردنش؟ اصلا می‌دونست اون پسرای کثافت و هرزه‌اش چه بلایی سرش آورده بودن؟

°•°•°•°

Next day/Armed detective agency

تلفن رو سر جاش گذاشت و در حالی که پشت سرش رو می‌مالید، نفس عمیقی کشید."هیورین-سانو برگردوندن، دازای-سان."آتسوشی گفت و به پسر آشفته خیره شد.

در حالی که دست‌هاش رو در جیب‌هاش پوشونده بود، سرش رو به شیشه‌ی پنجره‌ی آژانس تکیه داده و به نقطه‌ی نامشخصی خیره شده بود.

"می‌خوای چیکار کنی؟ می‌ری برش می‌گردونی؟ اونم وقتی که خودت اجازه دادی مافیا ببرتش؟"کونیکیدا پرسید و به پسر بانداژپوشی که لام تا کام حرف نمی‌زد خیره موند.

"منطقی فکر کنید، توی وضعیت ما نگه داشتن هیورین-چان اشتباهه. ما که نمی‌خوایم اونو با فیودور قاطی بکنیم، نه؟"رانپو گفت و بعد مسیر نگاهش رو از بقیه به دازای تغییر داد."اصلا می‌دونستی؟ اون دختر همین حالا هم بخاطر همه چی داره سرزنش می‌شه."و گازی به شیرینی مارمالاتش زد. آتسوشی تایید کرد و سر تکون داد."رانپو-سان درست می‌گه، وقتی صبح به دستور رئیس رفتم دنبال هیورین-سان، هنوز از شب قبل جلوی ساختمون پدرش ایستاده بود."

در حالی که حالا مسیر نگاهش بارش شدید بارون که از صبح بی‌وقفه شروع شده بود رو دنبال می‌کرد، به تک‌تک چیزهایی که می‌شنید فکر می‌کرد.

E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSDTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang