Chapter 4

257 98 4
                                    


با صدای زنگ در بکهیون با فکر اینکه بسته ای که پدرش منتظر بود رسیده با عجله سمت در رفت اما بلافاصله بعد از باز کردنش با دیدن کسایی که جلوی در بودن خشکش زد. پیک نبود و برخلاف انتظارش خانواده ی پارک بودن که به خونشون اومده بودن.

از شوک و تعجب آب دهنش رو به سختی قورت داد و نگاهی به مردی که سمت راست چانیول بود انداخت، یه مرد حدودا چهل ساله و بعد از اون نگاهش به پارک ریچل، زنی که الان برخلاف ظاهر روز قبلش لباس پوشیده و مرتبی داشت افتاد. چانیول مثل همیشه استایل شیک و موهای حالت داده ی خودش رو داشت، یه پیراهن سفید اتو کشیده که دکمه ی بالاییش باز بود و شلوار جینی که خیلی عالی روی تنش نشسته بود.

هر سه نفرشون ظاهر کاملا متفاوتی نسبت به اعضای روستای کوچیکشون داشتن. حتی اون صمیمتی که از مردم محلی دیده میشد رو اصلا از این خانوده ی سه نفره حس نمیکرد. به نظرش این خانواده یه ابهت و جذبه ی خاصی داشتن که فقط با نگاه کردن بهشون میشد حسش کرد، درست مثل الان که چانیول فقط با نیشخند روی لب هاش بکهیون رو معذب میکرد.

"اینجا منزل خانواده ی بیونه؟" مرد قد بلندی که چهره اش فوق العاده به چانیول شباهت داشت سکوت بینشون رو شکست."پدر و مادرت روز قبل مارو دعوت کردن."

اوه...دعوتی که قرار بود دیروز از سمت خودش انجام بشه. بکهیون برای عمل کردن به حرف چانیول هیچ صحبتی از چیزایی که شاهدش بود به مادرش نکرده بود و فقط به گفتن فراموش کردم دعوت کنم اکتفا کرد. به نظر مادرش بی خبر ازش دست به کار شده بود.

"اوه بله..."سرش رو کج کرد و نگاهی به پشت سرش برای دیدن اثری از مادرش انداخت که انگار هنوز تو آشپزخونه مشغول بود. از شانس خوبش وظیفه ی خوشامدگویی به عهده ی خودش بود.

"بفرمایید داخل." به هال خونه اشاره کرد و کنار رفت. به اندازه ی مرگ دستپاچه شده بود و حتی نمیدونست چرا."راحت باشید لطفا."

پدر و مادر چانیول از کنارش رد شدن و وقتی نوبت به چانیول شد بکهیون نفسش رو حبس کرد سعی کرد نگاهش رو بچرخونه. هنوز رفتار عجیب روز قبل چانیول رو هضم نکرده بود و جدا از اون به دلایلی که نمیدونست ضربان قلبش تند میزد و نمیخواست کسی رو متوجه ی این حال عجیبش کنه. چانیول عمدا موقع رد شدن، شونه اش رو به شونه ی بکهیون زد و همین یه حرکت ساده بکهیون رو دستپاچه تر از قبل کرد. دیگه نمیتونست تپشای نامنظم قلبش رو نادیده بگیره. اب دهنش رو قورت داد و با بستن در پشت سر خانواده ی پارک به هال رفت. اینکه حتی معده اش هم از استرس میسوخت طبیعی بود؟

با اضافه شدن پدر و مادرش به جمعشون نفس راحتی کشید، دورترین نقطه رو برای نشستن انتخاب کرد و تو سکوت صحبت های خانواده اش با خانواده ی پارک رو گوش میکرد. خانواده اش طوری با اون ها برخورد میکردن که انگار دوست های قدیمیشون رو پیدا کردن، همونقدر صمیمی. گوشش به حرف دیگران بود اما نگاهش بیشتر کنجکاو چانیول. چانیولی که انگار جذب تابلوهای روی دیوار شده بود. یکی یکی به عکس های خانوادگیشون نگاه میکرد و درست وقتی که نگاهش روی یکی از عکس های تکی بکهیون رسید، ثابت موند و کمی بعد نیشخندی روی لبش ظاهر شد. بکهیون میتونست اون حس عجیبی که تو معده اش داشت رو دوباره حس کنه. اگه میخواست رو راست باشه اصلا حالت هایی که داشت رو متوجه نمیشد.

The SinnersWo Geschichten leben. Entdecke jetzt