'rainy days'

249 41 99
                                    


در مقایسه با بارون شدید بیرون، هوای بهاری داخل باعث شد حالت تهوع بگیرم.

"اوه خدای من! خیلی خوشحالم که تونستی بیای تهیونگ!" وقتی با جونگ کوک که با دست های کاملا باز به سمتم می اومد تماس چشمی برقرار کردم، لبخند اجباری روی صورتم نقش بست. "سلام جونگ کوک.منم از دیدنت خوشحالم." وقتی که تو جیب یقه کت و شلوارش چندتا گل رنگارنگ دیدم.به سختی آب دهنمو قورت دادم دعا می کردم که از من نخوان تو جیبم گل بذارم.

محکم بغلم کرد و بعد یه گیلاس شامپاین دستم داد. قبل از خوردن جرعه ای از نوشیدنیش گفت: "هانا از دیدنت خیلی خوشحال می شه! خیلی ناراحت بود که نمیای، از صبح بدخلق بود...".
"همچنین، جین هم بخاطر اومدن تو خیلی خوشحال میشه."

"من نمی تونم خیلی بمونم." گفتم و به دور و ور نگاه کردم. به محض شنیدن اسم جین احساس کردم تمام انرژیم تخلیه شده. انگار جونگ کوک متوجه این موضوع شد، دستش رو روی شونه ام گذاشت و خواست به روش خودش از من حمایت کنه. "همه چیز خوب میشه." با صدای آهسته ای گفت بعد با لبخند محوی از من دور شد.

اون موقع و اونجا بود که واقعا احساس تنهایی کردم. نگاه کوتاهی به مردم شاد اطراف انداختم. همه لیوان های شامپاین شیک تو دستشون داشتن، زمزمه ملایمی تو فضا حاکم بود و آهنگ جاز تقریبا شادی این زمزمه رو همراهی می کرد.

بی دلیل خنده دار به نظر می رسید که با وجود این هوای وحشتناک عروسی رو لغو نکرده و تو آخرین لحظه اونو به مکان داخلی منتقل کردن. همه چیز اجباری به نظر می رسید،انگار که اونا مجبورن ازدواج کنن، انگار که همه اینها واقعاً ضروریه. خنده های مردم، هدیه هایی که یه گوشه تلنبار شده بود، گل ها، موسیقی... همگی باعث گرفتگی شکمم شدن.

کمی راه رفتم و جونگ کوک رو تماشا کردم.به عنوان برادر عروس به همراه مادر و پدرش با مهمونا احوالپرسی می کرد، نوشیدنی می داد و گفتگوهای کوتاهی انجام می داد. بدون اینکه از لبخند و انرژی اش چیزی کم شه تو مدت کوتاهی با افراد زیادی احوالپرسی کرد. با خودم فکر کردم چرا باید انرژی نداشته باشه. این شادترین روز زندگی خواهرشه.

از اونجایی که هنوز کسی که می‌شناختم رو ندیده بودم، با راحتی یه گوشه ایستادم و با آرامش نوشیدنیمو نوشیدم.

حتی یه نوشیدنی دیگه هم گرفتم و قبل از شروع عروسی به طور جدی هر دو رو تموم کردم.

نمیدونستم چرا اینجا بودم نمی‌دونستم چرا اینقدر راحت به فکر شکنجه کردن خودم افتاده بودم. به خاطر دلداری به خودم اینجا بودم یا فقط سعی می کردم خودمو به این وضع عادت بدم؟

قبل از اومدن به اینجا باید اینارو از خودم می پرسیدم.

"کیم تهیونگ؟" با صدای آشنایی مبهوت شدم و بلافاصله به سمت راست چرخیدم. با چهره ای روبرو شدم که اصلا نمی خواستم ببینمش. "این واقعا تویی؟"

' Rainy Days'[Taejin One Shot]Where stories live. Discover now