گرم بود، خیلی گرم بود....
لویی خمیازه ای کشید و چشماشو آروم باز کرد. سعی کرد غلت بزنه،ولی نتونست.بدنش از حالتی که خوابیده بود خشک شده بود.سنگینی روی قفسه سینه ش حس میکرد. چشماشو مالید و کاملا بیدار شد. از صحنه ای که جلوش میدید خوشحال شد.
هری روش خوابیده بود.دستشو دور کمرش حلقه کرده بود و سرش روی سینه ش بود. لویی برای چند ثانیه ای نگاش کرد. ناخوداگاه لبخندی روی لبهاش نشست. اما ته دلش نگران بود. دو دل بود..... نمیدونست انتهای این رابطه با هری به کجا میرسه. آیا قضیه برای اون جدیه؟ آیا برای خودش جدیه؟ اصلا میتونه اینجور زندگی کردن و یواشکی قرار گذاشتن و حرف های طرفدارای هری....... زندگیش کاملا تغییر میکرد. میتونه باهاش کنار بیاد؟!موهای هری روی سینه لویی پخش شده بود، صورتش خیلی آروم به نظر میومد. خیلی خوبه که بیدار بشی و هری کنارت خواب باشه. لویی یه حسی داشت که انگار بدن هری توی بدنش ذوب شده. که انگار دقیقا به همینجا تعلق داره. و این حس رو دوست داشت...
دستشو آروم جلو برد،نمیدونست اینکارو بکنه یا نه. انگشتهاشو لای موهای فِرخورده ی هری برد. از همون اول، همیشه این تصور رو داشت که دستش تو موهای هریه و سرشو لمس میکنه. فِرِ موهاش عالی بود، وِزوِزی نبود، نرم بود، و دوست داشتنی. بوی خوبی میداد.
شروع کرد به چرخوندن انگشتهاش لای موهای هری،و آرزو میکرد هری بیدار نشه تا این لحظه بیشتر طول بکشه.
اما هری تکون خورد و لویی همون حالت وایساد. خودشو اماده کرد که هری بیدار بشه و غلت بزنه. اما هری سرشو به سمت انگشتای لویی برد،"واینَسا، ادامه بده..."
لویی آب دهنشو قورت داد. به حرکت دادن انگشتهاش و لمس کردن مو و سرِ هری ادامه داد. هری هم لبخندی به عنوان رضایت تحویلش داد...
خدایا! لویی کاملا روی اَبرا بود! متوجه شد که دیکش داره بیدار میشه...
شِت شِت شِت!!!
به خدا التماس کرد که هری متوجه سفت شدن دیکش نشه! نه رفیق جان! الان وقت بیدار شدن نیست! خواهش میکنم...
هری سرشو بلند کرد و به چشمای لویی خیره شد.
"خیلی وقته بیدار شدی؟"لویی با لبخند سرشو تکون داد.... خداروشکر دیکش یکم آروم شده بود...
برای چند ثانیه سکوت بود. بهم نگاه میکردن...
هری دستشو اروم روی صورت لویی گذاشت."تو صبحها هم خیلی زیبایی!"
زیبا!!؟؟؟ هری الان به لویی گفت زیبا!!!!؟؟؟
قلب لویی مثل درام میزد. ولی سعی کرد صورتش چیزی نشون نده.
هری لب پایینشو گاز گرفت ، لویی دیگه نتونست طاقت بیاره!
صورتشو گرفت و محکم بوسیدش. هری هم که ظاهرا منتظر بود.... غلتی زد و خودشو کامل انداخت روی لویی.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
yOu, yOu, yOu... L.S
Фанфик"پسر بدنامِ یک گروه بزرگ، دیشب کلوب رو با یه پسر ناشناس ترک کرد.." این متن، تیتر اول خبرها بود... و عکس یه پسر موفرفری، چشم سبز با یه شلوار جین بسیار چسبون ،زیر مطلب دیده میشد. هردوتاشون چند لحظه ای روی خبر مکث کردن... "این همون.....؟" لویی اخم کرد...