پارت هشتم، هردو در اشتباه

109 20 1
                                    


"حالا واقعا لازمه چسب بزنم؟!" نایل نِق میزد...

"ساکت باش..." لویی جوری چسب رو زد که کمی از کبودی معلوم باشه.

اونا توی دستشویی بودن و بقیه پسرا توی سالن نشسته بودن. وقتی اومد بیرون متوجه شد که لیام و هری و زین سرشون تو گوشی لیامه و با دقت دارن یه ویدیو میبینن.

"چی شده؟!"

"مصاحبه جدیدمون منتشر شده. میدونی....همونکه چند روز پیش انجامش دادیم." هری اینو گفت، گوشی رو از لیام گرفت و داد به لویی تا ببینه...

"عالی شده! حداقل این یکی دیگه خوب از آب دراومد!"

نایل هم اومد و کنار لویی نشست تا باهم ببینن.
مصاحبه توی یک فضای راحت و خودمونی انجام شده بود.پسرا ریلکس ،در کنار یک اقایی که مصاحبه رو انجام میداد نشسته بودن و سوالای جالبی ازشون میپرسید... تا اینکه رسید به سوال آخر!!!

"خب بچه ها، بگید ببینم توی رابطه ای هستین؟ هیچکدوم از شما دوست دختر داره؟ یا.... دوست پسر؟ نمیدونم......"

زین گفت که سینگله..... لیام گفت دوست دختر داره، اسمش صوفیاست و چند ماهی هست که قرار میزارن...

"و تو هری؟؟ شخص خاصی توی زندگیت هست؟"

"نه، من سینگلم...."

سینگل!!!!!؟؟؟؟؟ سین-گِل!!!!!!؟؟؟؟
لویی واقعا نمیدونست چه حسی داره! میدونست که هری نمیتونه بره بیرون و به همه بگه که با اون قرار میزاره، ولی بازم......
چیزی که بیشتر اذیتش میکرد این بود که در واقع هری دروغ نگفته بود! اون سینگله. اونا دوست پسر نیستن، باوجود اینکه لویی واقعا میخواست که باشن. خیلی ناراحت شد و نمیتونست کاری کنه...

"شخص خاصی تو زندگیت هست؟ نه...."

موبایل رو داد به لیام، بدون اینکه به هری نگاه کنه.

"به نظرت خوب بود؟" صداش و نگاش امیدوار بود.

"آره، عالی بود" خیلی سعی کرد ولی نتونست تغییر تُن صداشو قایم کنه. هری چند لحظه نگاش کرد.متوجه شد که یه چیزی شده. ولی قبل از اینکه حرفی بزنه، در باز شد و دارِن اومد ....

***************************

نایل و لویی روی دسته مبل نشسته بودن. نایل همش سعی داشت تو هوا یه چیزی رو بگیره که اصلا وجود نداشت.لویی مطمئن بود یه چیزی زده ......
لیام داشت به نایل میخندید،
هری توی آشپزخونه بود، لویی ازش خواسته بود که یه چیز شیرین براش بیاره.
و هیچکس نمیدونست زین کجاست.....

"نوشیدنی ها تموم شدن بچه ها! " زین اومد و خودشو انداخت روی مبل.باعث شد لویی بیفته رو زمین... خندید.

"لو،" هری اومد و دست لویی رو گرفت و بلندش کرد، "چندتا مارشمِلو برات پیدا کردم لاو."
لویی بهش خیره شد و پیش خودش فکر میکرد که چقدر دوست داشتنیه این پسر! برام‌مارشملو آورده!

yOu, yOu, yOu... L.SOù les histoires vivent. Découvrez maintenant