ییبو بدن خسته اش را بر ری تختش پرت کرد. نفس عمیقی کشید و با گذاشتن یک دست بر روی سینه اش و دست دیگرش بر روی پیشانی، خودش را برای یک خواب عمیق آماده میکرد. تمام روز با دوستانش در حال تمرین و بررسی گیفیت سرعت ماشین مسابقه شان بود.
صدای موبایلش بلند شد. گوشی در جیب شلوار جینش بود و باسنش را می لرزاند. سعی کرد به وجود این شی مزاحم بی توجه باشد. با قطع شدن تماس نیشخندی گوشه ی لبش نشست. سه دقیقه بعد در حالیکه خوابش عمیق می شد ویبره و صدای گوشی بیدارش کرد. عصبی و کلافه موبایلش را از جیبش بیرون کشید. به شماره نگاه نکرد. به خیال اینکه یکی از دوستان مزاحمش است داد زد:"هاااااا؟؟؟ چیه؟؟؟"
سکوت چند ثانیه ای باعث شد چشمانش را باز کند تا از برقراری تماس مطمئن شود. کمی موبایلش را از گوشش دور کرد و به صفحه ی آن زل زد. شماره ناشناس بود. مردد موبایل را به گوشش چسباند و این بار با لحنی آرامتر پرسید:"بله؟"
صدای آشنای جان در گوشش پیچید:"ییبو؟ خوبی؟"
ییبو شوکه در جایش نشست:"جان؟ خوبم... تو..."
جان گفت:"با شماره ی دفتر کارم تماس گرفتم..."
ییبو دوباره موبایل را از خودش دور و به صفحه اش نگاه کرد. جان توضیح داد:"برای مسائل امنیتی... میدونی که؟!"ییبو برای فرد پشت خط سرش را تکان داد:"هوم... خوبی؟""
جان حالا راحت تر حرف میزد:"خوبم... شنیدم شنبه مسابقه اتونه؟"ییبو بی حواس به صدای بم جان از پشت خط گوش میداد و جوابهای کوتاه میداد:"اوهوم..."
جان کمی مکث کرد:"خب خواستم بگم کمکی نمیخواین؟"
ییبو چهار زانو بر روی تختش نشست و مشغول بازی با لنگه ی شلوارش شد:"چه کمکی مثلا؟"
جان کوتاه خندید:"خب مثلا تشویقتون کنم؟؟!!"
ییبو خندید:"ایده ی خوبیه... ولی فکر نکنم جالب باشه ولیعهد مملکت برای یه مسابقه ی الکی پاشه این همه راه بیاد!!"
جان با لحنی جدی جواب داد:"چه ربطی داره؟ به خاطر دوستهام میام..."
ییبو سکوت کرد و بی حرکت به نقطه ای زل زد:"جان... میدونی که نمیشه..."
جان قاطعیت را در کلام ییبو حس کرد:"میشه بگی چه بدی داره؟"
رگه هایی از عصبانیت در لحن ییبو حس شد:"برای این مسابقه حتی خانواده هامون نمیان... اونوقت یکی بفهمه تو... یعنی ولیعهد..."
جان نفسش را کلافه بیرون داد و حرف ییبو را قطع کرد:"حالا بهم حق میدی چرا از اول بهتون نگفتم کی ام؟"
ییبو پوزخند زد:"مسائل امنیتی؟"جان عصبانی غرید:"اعتراف میکنم اولش واسه این مساله بود اما بعدش ترسیدم... ترسیدم شاید منو تو جمعتون قبول نکنین... همه ی آدمها تو دنیا حریم و زندگی شخصی خودشون دارن... چرا فکر میکنی من نمیتونم برای خودم باشم؟؟ قرار نیست کسی بفهمه"
ییبو با انگشت اشاره و شستش بین دو چشمش را مالید:"نیا..."
تحکم کلام او برای جان خوشایند نبود. برای عوض کردن جو، جان پرسید:"شنیدم اسپانسر پیدا کردین؟"
ییبو روی تخت دراز کشید و دست آزادش را زیر سرش گذاشت. حرف زدن با جان به جاهای خوبی رسیده بود:"کی گفته؟ البته باید اعتراف کنم که چیز عجیبی نیست که ولیعهد از همه چی خبر داره؟؟ اما الا مهم اینه کدوم نفوذی این خبرو بهت رسونده؟!"
YOU ARE READING
The Blue Dream / رویای آبی
Romanceییبو، جوانی ورزشکار با رویای شکستن مرزهای سرعت مسابقات رالی و ثبت امتیازی جدید و جاودانه در سر در کنار دوستانی بی نظیر و جان، شاهزاده ای فراری از چهارچوب های کسل کننده ی زندگی اشرافی که با آنها آشنا می شود یک شرط بندی و تغییر خط زندگی همه ی آنها ای...