"از کدوم رفتن حرف میزنی سر آشپز لی؟ من که نمیتونم تنهات بذارم... بهت گره خوردم؛ یه گرهی کور که حتی با دندون هم باز نمیشه."
____درحالی که به سستی قدم برمیداشت و پاهاش رو دنبال خودش میکشید، از پلهها گذر کرد و وارد مطب شد. استرسی که با گم شدن مینهو بهش تحمیل شده بود، خارج از توانش به نظر میرسید و همین باعث میشد دستهاش هنوز هم بلرزن.
پسر منشی به محض اینکه چشمش به جیسونگ افتاد، با عجله از جا بلند شد و جلو رفت. نمیتونست اجازه بده همونطور سرگردون باقی بمونه پس با لبخندی دستپاچه، پسر مو قهوهای رو به سمت در اتاق راهنمایی کرد.
دکتر ازش خواسته بود حتی لحظهای از جیسونگ غافل نشه و همین موضوع باعث شد دستهای لرزون پسر رو تا زمانی که وارد اتاق بشه، رها نکنه. پسر مو قهوهای که هنوز ذرهای وحشت به اعماق قلبش چنگ میانداخت، نگاه لرزونش رو اطراف اتاق جونگوو چرخوند و مینهو رو دید که سرش رو پایین انداخته و توی خودش مچاله شده.
با دیدن جسم ترسیدهاش که توی صندلی فرو رفته بود، حتی نتونست به جونگوو سلام کنه؛ فقط قدمهاش رو به سرعت به سمت مینهو کشید تا از حال خوبش مطمئن بشه. مقابلش زانو زد و سرش رو کج کرد تا به چهرهاش خیره بشه و بهش بگه که تنهاش نمیذاره.
چشمهای درشت مینهو که هنوز برق اشک توی اعماقشون دیده میشد، با دیدن جیسونگ لرزیدن. سرش رو بالا آورد و درحالی که چونهاش میلرزید، با انگشتهاش به پیرهن جیسونگ چنگ انداخت.
هردوشون ترسیده و وحشت زده بودن؛ انگار که هر لحظه ممکنه کائنات دست به دست هم بدن و از همدیگه دورشون کنن. پسر بزرگتر درحالی که پیرهن جیسونگ رو توی مشتش میفشرد، لبش رو توی دهنش کشید تا دوباره اشکهاش سرازیر نشن.
جیسونگ طاقت دیدن اون چهرهی غمگین رو نداشت. انگار یه نفر وسط سینهاش نشسته بود و مستقیما شعلههای آتیش رو به جون قلبش میانداخت، انگار با هر اشک مینهو تنش میسوخت و نفسش حبس میشد. غم پسر بزرگتر به همین راحتی توانایی این رو داشت که جیسونگ رو از پا دربیاره پس آستین بلند پیرهنش رو تا نوک انگشتهاش کشید و نم زیر چشم مینهو رو پاک کرد.
- گریه نکن... من اینجام، باشه؟ تنها گذاشتنت احمقانهترین کاریه که حتی اگه بخوام هم نمیتونم انجامش بدم.
مینهو توی سکوت پلکهاش رو بست تا اشکهاش توسط پارچهی پیرهن جیسونگ پاک بشن. سرش رو تکون داد و انگشتهای هردو دستش رو از اضطرابی که متحمل شده بود، توی هم گره زد. طی دقایقی که جیسونگ نبود، مینهو به معنای واقعی مرگ رو تجربه کرد و حالا به خاطر تجربهی ترسناکی که از سر گذرونده بود، فقط میتونست اشک بریزه. در واقع حتی اگه میخواست هم توانایی نداشت حرف بزنه چون شوک ترک شدنش توسط پسر کوچیکتر به اندازهی کافی ترسونده بودش.
ESTÁS LEYENDO
Glitter In Dark | Minsung
FanficMultishot Couple: Minsung Genre: Romance, Angst, Psychological, Smut, Tragedy Writer: Asteria - لبخند که میزنی، قلبم محکمتر میتپه؛ از اون تپشهای لذتبخشی که باعث میشه یادت بیاد هنوز داری نفس میکشی. - مگه تپشها با همدیگه فرق دارن؟ با شنیدن...