دین خشکش زده بود و به حرکات لوسیفر (خوزه) خیره بود. قطعا اون شیطان کثیف نیومده بود که به دین کمک کنه، و اسم پزشکی رو بگه که قادر به انجامِ عمل خطرناک مغز برادرش بود.
غیر از همهی اینها پیدا کردن اسم یک دکتر برای دین خیلی راحت بود؛ اونم کسی که بتونه عمل به این استثنایی رو انجام بده.
دین خوب میدونست این نمایش کثیف، فقط قدرت نماییه. لوسیفر دیشب یکی از محمولههای بزرگش رو از چنگش در میاره، توی اتاق دین پیدا میشه و در مورد بیماری برادرش و تنها دکتری که می تونه اونو عمل کنه حرف میزنه.
دین خیلی راحت تونست پازل کارهای لوسیفر رو توی ذهنش کنار هم بچینه و حلش کنه.سم و خانواده، تنها نقطه ضعف دین بودن.
لوسیفر تونسته بود بین افراد دین که جزوی از خانوادش بودن نفوذ کنه، تونسته بود از بیماری برادرش سر دربیاره؛ و حتی شاید تنها پزشکی که میتونست برادرش رو درمان کنه رو از بین ببره!همه ی این افکار زمانی توی ذهن دین شکل گرفت که لوسیفر آهسته به سمت در اتاق قدم برمیداشت.
پس دین کلماتی که توی ذهنش بود رو بلند به زبون اورد: خوب میدونی قرار نیست برندهی این بازی تو باشی...
لوسیفر در حالی که پشتش به دین بود و دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو کرده بود، از بالای شونه اش نگاهی به دین انداخت و گفت: داشتن اسلحه برنده رو مشخص نمیکنه دین وینچستر.
نگاهشو به روبه رو داد و ادامه داد: احساسات می تونه شکستت بده.
قدمی به جلو گذاشت و درو باز کرد: چیزی که من ندارم.
به محض خروجش از اتاق، دین پشت سرش حرکت کرد، آماده بود تا سرشو متلاشی کنه؛ تنها چیزی که مانعش میشد تا ماشه رو فشار نده، جاسوسایی بودن که کار نیمه تموم لوسیفر رو تموم کنن و سم رو از بین ببرن.
از سالن اتاقها خارج شدن و حالا همهی افراد دین آماده باش به لوسیفر زل زده بودن.
صدای لوسیفر بلند شد که گفت: هی دین، میخوای از رفاقتمون به افرادت بگی؟
بعد از وارد شدن دین به سالن اصلی همه متعجب به اتفاقاتی که در حال رخ دادن بود خیره شدن و تردید توی نگاهاشون داد زد؛ تردید از قدرت رئیسشون.
دین با صدا گرفتهای گفت: بهش شلیک نکنید.
همین باعث همهه بین افرادش شد. انجل که روی یک صندلی لم داده بود با دیدن لوسیفر فوری ایستاد و شلاقش رو بین انگشتاش گرفت و با عصبانیت گفت: اوه گاد! علاوه بر رو اعصاب بودن احمق هم هستی رامون.
لوسیفر با یک ابروی بالا رفته به انجل نگاه کرد و گفت: میتونی رو تخت هم منو آنالیز کنی سکسی گرل...
انجل با بهت و خشم شلاقی که توی دستش بود رو فشرد و یک قدم به جلو حرکت کرد که صدای دین رو شنید: خفه شو خوزه.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...