part 24

2.8K 440 193
                                    

سه روز از اومدنشون به فلورانس می گذشت. هوا به مراتب سرد تر می شد. اما جونگکوک و هاجون تمام تلاششون رو می کردن که از این تعطیلات اجباری لذت ببرن. از هر فرصتی برای خوش گذرونی استفاده می کردن و جونگکوک فقط می خواست مطمئن بشه خاطرات خوبی توی ذهن پسر کوچولوی بامزه ش میمونه.

برای همین بود که حالا رو به روی شدو ایستاده بود و با چشم های گرد و صورت اخمالوش بهش خیره شده بود. شدو نمی دونست گولِ طرز ایستادنش رو بخوره که داشت تمام سعیش رو می کرد مؤدبانه باشه یا به اخم و جدیت نگاهش توجه کنه.

جونگکوک نمی تونست باطنش رو مخفی کنه و هرکاری می کرد بازهم چشم هاش دلخوری، آزردگی و بی علاقگی رو فریاد می زدن.

"چی می خوای؟"

با صدای خشکی پرسید و امگا فکش رو سفت کرد. دست هاش رو جلوی بدنش بهم گره زده بود و با انگشت هاش بازی می کرد.

"می خوام...هاجونو ببرم بیرون...می خوایم شهرو ببینیم"

ابرویی بالا انداخت و جام شرابش رو تکون داد.

"چرا باید همچین اجازه ای بدم؟...موقعیتو نمیبینی؟"

اخم جونگکوک غلیظ تر شد؛ اما لب هاش کمی به سمت پایین مایل شدن. اون فقط می خواست به خواسته ی پسرش عمل کنه.

"خب...چندتا بادیگارد میتونن باهامون بیان"

شدو با کلافگی چشم هاش رو خمار کرد و سرش رو به پشتیِ مبل تکیه داد و همین باعث شد نگاهش تیز تر و نافذ تر بشه. چرا نمی فهمید نمی تونه جایی که جزو قلمروش نبود بفرستتشون بیرون؟

"نه...و فکر نمی کنم جای بحثی باقی بمونه...امگا"

جونگکوک دست هاش رو کنار بدنش رها کرد و پلک هاش رو بهم فشرد. به هاجون قول داده بود پس نباید جا می زد.

"خوا...خواهش می کنم...اصلا...خودتم می تونی بیای...که خیالت راحت باشه...من به هاجون قول دادم ببرمش شهربازی"

جمله ی آخرش رو زمزمه وار گفت و نگاهش رو با خواهش به همسرش دوخت. دوست نداشت جلوی اون غرورش رو زیرپا بذاره و ازش خواهشی بکنه؛ اما وقتی پای پسرش در میون بود حتی حاضر بود بخاطرش زانو بزنه و التماسش کنه. جونگکوک همینقدر عاشق تنها ثمره ی زندگیش بود.

چشم های شدو بسته شد و بعد از چند ثانیه زمزمه کرد: "خودمم
باهاتون میام...میتونی بری"

جونگکوک لب محوی زد که از نگاه شدو مخفی موند. حالا می تونست بره پیش پسرش و بهش بگه قراره کلی خوش بگذرونه.

با ندیدن ری اکشنی از سمت آلفا پشتش رو بهش کرد و از اتاق بیرون رفت. وارد اتاق هاجون شد و با دیدن پسرش روی تخت آروم سمتش رفت و کنارش نشست.
پسربچه در حال بازی کردن با تبلتش بود. رایحه ی پدرش باعث شد سرش رو بلند کنه و منتظر نگاهش کنه.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ