ازدواج با ی غریبه؟

511 61 7
                                    

با صدای آلارم گوشیش از خواب بیدار شد
اونو قطع کرد و پیام های گوشیش چک می کرد
این کاری بود که معمولا همه ی انسان ها بعد از بیدار شدن انجام می دن نه؟
با بی حوصلگی از روی تخت بلند شد و به سمت دستشویی حرکت کرد
روی میز ناهار خوری نشست و آروم شروع به خوردن کرد
×تاکی می خوای همینطوری زندگی کنی؟!
باز هم غر های همیشگی پدرش
+پدر من مشکلی ندارم!
با گستاخی جواب داد
×تو حتی شریکی هم برای زندگیت نداری!
چشم هاش توی حدقه تکون داد درسته بود که وضع مالی جیمین و خانواده اش خوب بود
ولی مشکلات خانوادگی بین اونا رایج بود
+پدر من فعلا قصد ازدواج ندارم چرا نمیفهمی ! مادر تو یچیزی بهش بگو!
مادر جیمین فقط سکوت می کرد درواقع اون اجازه حرف زدن نداشت
رسمی صحبت کردن بین خانواده پارک کاملا عادی بود
×اگر ازدواج کنی می فهمی چقدر برای شرکت سود داره...لطفا لجبازی ات کنار بزار قبل از اینکه با خشونت برخورد نکردم!
اهی کشید و از روی صندلی بلند شد
+نوش جونتون من سیر شدم
از عمارت خارج شد
سوار ماشین شد و به سمت شرکت حرکت کرد....
وارد دفترش شد
با دیدن جین خوشحال شد
+جین! چخبر از اینورا ...زیاد که منتظرت نذاشتم نه؟
پشت میزش نشست
×گفتی می خوای باهام صحبت کنی من اینجام
کمی فکر کرد
+هیونگ ...پدرم گیر داده که ازدواج کنم
جین تعجب کرد
×ولی با کی؟
+نمی دونم...
جین هم اهی کشید مشکلات جیمین تمومی نداشت
×اگر نمی شناسیش پس نیاز نیست باهاش ازدواج کنی!
جیمین موهاش عقب برد
+فکر می کنی پدرم قبول می کنه؟؟اون اینجور چیزا حالیش نیست
×تصمیم با خودته جیمین اگر فکر می کنی در این ازدواج خوشحال میشی انجامش بده!

بعد از صحبتی که با جین داشت کم کم تصمیم های عجیبی می گرفت
از فرار در روز ازدواج تا بلیط آمریکا یا زندگی کردن با اون‌پسر مرموز
شب شده بود از کار کردن خسته شد
به سمت بار حرکت کرد همون جایی که همیشه برای فرار از مشکلاتش و زندگیش می رفت
این زندگی خسته کننده جیمین بود بعد از کار به بار می رفت و الکل زیادی مصرف می کرد و مست به خونه بر می گشت
شاید حق با پدرش بود اون به ی تغییر تو زندگیش احتیاج داشت
تا خر خره نوشید می رقصید و با دختر و پسر ها لاس می زد
آخر سر هم باز با حالت مستی به خونه برگشت
که البته اینبار متفاوت بود
با دیدن قیافه عصبانی پدرش خنده اش گرفت
چون مست بود متوجه کار هایی که می کرد نمی شد
×بالاخره تشریف اوردین آقای پارک!اونم ساعت ۲ونیم شب!
+پدر یک بار دیگه تکرار کن خیلی خنده دار بود لطفا
با سیلی پدرش به خودش اومد
×تو فکر کردی با آبروی من بازی کردن شوخیه!!!
هیچ می دونی توی چندتا مجله لاس زدنت توی بار ها لو رفته!!
اشک توی چشم هاش جمع شده بود
+پس چیکار کنم پدر!!! چیکار کنم؟؟بیام خونه تا دعوا های تو و مادر ببینم یا غر غر هاتو بشنوم !
باز هم دست پدرش بالا رفت و به جیمین سیلی زد
×ای نمک نشناس!!! من کل عمرم در حال جمع کردن خرابکاری های تو بودم!! حالا تو اینجوری پاسخ منو میدی!می خواستم بهت فرصت بدم تا درباره ی این ازدواج فکر کنی ولی تو حتی لیاقت زنده بودن هم نداری!!
نگاهی به پدرش انداخت عصبی بود
این‌جیمین بود که آسیب های روحی زیادی می دید درواقع از بچگی همینشکلی بود
پدر و مادرش در دوران کودکی اش زیاد باهم دعوا  می کردن و به جیمین فشار میوردن
×خودتو آماده کن هفته بعد به ملاقات اون پسر میری فهمیدی!!
نمی تونست چیزی بگه چون تصمیم پدرش قطعی شده بود
پس فقط آروم به سمت اتاقش حرکت کرد و خودش روی تخت ولو کرد
+ازتون متنفرم!!
کم کم خیلی آروم به خواب رفت

با حس سردرد شدیدی بلند شد
دستی به موهاش کشید
+ایش....سرم....فاک
با یادآوری اتفاقات دیشب حالش بدتر شد
احساس می کرد توده ای از مایع گرم به حلقش هجوم میاره
به سمت دستشویی دوید و بالا آورد
الکلی که مصرف کرده بود حسابی تاثیر بدی داشته
صدای در اتاقش شنید
+بیا تو
خدمتکار وارد اتاق شد
؟صبح بخیر آقا پدرتون گفتن که بعد از میل کردن صبحانه به دفترشون برید
+خیلی خب می تونی بری
بعد از رفتن خدمتکار روی زمین ولو شد دستش روی سرش گذاشت و ناله ای کرد
احساس می کرد امتحان کردن الکل دوباره ممکنه اونو به کشتن بده
طبقه پایین رفت و روی صندلی نشست و بی سر و صدا شروع به خوردن کرد
که البته مادرش با نگرانی به صورتش زل زده بوده
×چرا گونه ات کبوده؟
دستی روی گونه پسرش کشید جیمین خودش عقب برد و مانع لمس مادرش شد
×از دستم ناراحتی؟هوم؟
با نگرانی پرسید
×چرا جوابمو نمی دی پسرم؟
جیمین خیلی ناگهانی با عصبانیت بلند شد و همه چیز رو با خودش روی زمین انداخت
+خودت جواب همه‌ی سوال هارو می دونی!!!پس چرا دوباره می پرسی؟؟؟اگر این همه نگران منی می تونستی دیشب مانع اون سیلی ها بشی خوب می دونم که اونجا بودی و خواب نبودی!!!
ازتون متنفرم ! اصلا می دونی چیه شاید باید با این ازدواج موافقت کنم تا دیگه نبینمتون!!!
فریاد زد و از اونجا رفت

به سمت دفتر پدرش حرکت کرد عصبی بود ولی باید تکلیف این ازدواج مشخص می کرد
با دیدن زنگ‌خوردن گوشیش اون رو به ماشین وصل کرد
+بله؟
جیمین منم نامجون
+آه...هیونگ تویی
جیمین من بزودی قراره در لندن ازدواج کنم
+اوه مبارک باشه
من می خوام توهم بیای
+حتما میام ولی تاریخش؟
یک ماه دیگه برگذار میشه اطلاعات بیشتر برات می فرستم
قطع کرد
با خودش زمزمه کرد
+چرا همه به فکر ازدواج ان؟ ماه جفت گیری هست و خبر ندارم؟
به حرف خودش خندید شاید این خنده از روی عصبانیت یا ممکنه از روی ناراحتی باشه
ماشینش پارک کرد و وارد شرکت شد
کارمند ها با دیدن جیمین بهش احترام میذاشتن و اون هم متقابلا جواب می داد
سوار آسانسور شد
سعی کرد آرامش خودش حفظ بکنه این فقط قرار بود صحبتی بین پدر و پسر باشه نه؟
از آسانسور بیرون اومد...
در زد و وارد شد
×فکر می کردم نمیای بشین اینجا
روبه‌روی پدرش نشست
×امیدوارم دیشب برات درس عبرتی شده باشه
اهی زیر لب کشید شاید غر غر های پدرش بابت افزایش سن بود
+پدر من اینجا نیومدم که درس عبرت یاد بگیرم
فکر می کردم موضوع ازدواج هست اگر نیست میرم
با پوزخند نگاهی به پسرش انداخت
×پس قبول کردی
+چاره ای برام گذاشتی؟
خنده ای عصبی کرد
×حالا احساس می کنم ی پارک واقعی جلوم نشسته
ازدواج رو خودمون هماهنگ می کنیم یادت باشه که این ازدواج برای شرکت ما خیلی سود داره در ضمن کل دنیا باید فکر کنن که شما دو نفر عاشق همید و از سر عشق ازدواج کردید فهمیدی!
تایید کرد
+ولی می خوام بدونم شریک آینده ام کیه حداقل اجازه‌ی اینو که بهم میدی نه؟اسمش چیه؟
پدرش کمی مکث کرد
×جئون جونگکوک!
و این تیر پایانی برای نابودی جیمین بود
.
.
.
.
های گایز^^
اینم پارت اول امیدوارم خوشتون بیاد و لطفا حمایتش کنید؛)

𝗠𝗿. 𝗣𝗮𝗿𝗸'𝘀 𝗴𝗿𝘂𝗺𝗽𝘆 𝗵𝘂𝘀𝗯𝗮𝗻𝗱|𝗞𝗼𝗼𝗸𝗺𝗶𝗻Where stories live. Discover now