بعد از اون اتفاقات، دین به شکل مشکوکی غیب شده بود و انجل مرزی تا دیوونگی نداشت.
از خستگی و بیخوابی زیاد اشک توی چشماش جمع شده بود و مدام خمیازه می کشید.
بانکر خالی بود و فقط گروه محافظها که حدودا چهارده نفر می شدن، مونده بودن.
انجل در حال چک کردن فیلم دوربینهای مدار بستهی کل بانکر، از شبِ قبل تا امروز صبح بود تا ببینه لوسیفر کی وارد اتاق دین شده، و این خسته کننده ترین کاری بود که میتونست انجام بده.
به علاوه ممکن بود خائن هنوز بینشون باشه و انجل نمی تونست به کسی اعتماد کنه تا کاری رو بهش بسپره.
دختر بیشتر توی مبل فرو رفت و دستشو به لیوان قهوش رسوند. بطری آبجوش رو از پایین مبل برداشت، و ترکیب شگفت انگیز قهوه-آبجو که مخصوص خودش بود رو ساخت.
کمی از محتویات فنجون رو خورد و از شدت تلخیش اخماش توی هم فرو رفت؛ ولی با همون حال نفسش رو بیرون فرستاد و با لبخند گفت: هوم... عالیه!
البته بقیه این نظرو نداشتن و فقط انجل بود که از ترکیب غذاهای مختلف با هم خوشش میومد. اون می تونست یک تیکه پیتزا رو لای پنکیک عسلی بذاره و بعد از خوردنش، از طعم بینظیرش تعریف کنه. شاید به همین خاطر بود که سم دیگه نخواست با انجل همخونه بشه.
دوست نداشت به دست ترکیب های سمی انجل کشته بشه.دختر موهاشو از توی صورتش کنار زد و نفس عمیقی کشید. کمی از قهوه-آبجویی که درست کرده بود، نوشید.
به تصویر دوربین های مربوط به سالن اتاق دین خیره شده بود، که راس ساعت پنج و سیزده دقیقهی صبح ورود یک نفر رو به اتاق دین دید.لیوان رو با شدت روی میز کوبید و فیلم رو نگه داشت. شک نداشت که خوزه رامون لعنتی بود. با اون کت خوش دوخت مشکی توی بدنش...
انجل نتونست در برابر جذابیتش مقاومت کنه و زیر لب زمزمه کرد: هات لعنتی.
ساعت پنج و سیزده دقیقه لوسیفر به تنهایی وارد اتاق دین شد. دقیقا همون زمانی که همه درگیر شناسایی کسایی که محموله رو گرفته بودن، شدن.
لوسیفر نمی تونست از در اصلی وارد بشه چون در اون صورت باید مقابل چشم همه از دوازده تا پله پایین می اومد؛ پس فقط یک راه دیگه می موند، پارکینگ.
انجل تصاویر دوربین های پارکینگ رو توی همون زمان چک کرد، کسی نبود. اینجا بود که دختر باید از مغزش کار میکشید.
هر ده دقیقه یک بار محافظ های بیرون جاشون رو با هم عوض می کردن و این جابه جایی حدودا یک دقیقه طول میکشه، یعنی بهترین زمان برای ورود یک نفوذی.
فوری تایم رو روی پنج و ده دقیقه تنظیم کرد، و همون لحظه لوسیفر رو دید که همراه یکی از محافظ خودشون وارد پارکینگ شد.
YOU ARE READING
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanfictionدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...