- Part 10

182 32 13
                                    


روی زمین نشست و با دستش به جلوش اشاره کرد تا استف  رو به نشستن دعوت کرده باشه  .
وقتی که استف نشست، دست های قدرتمند زن که ناخن های  کشیده و بلندی داشت، دست هاش رو گرفتن و استف با لحن  دستوری و صدای گوش نواز زن چشم هاش رو بست .
+چشم هات رو ببند و خوب گوش ک ن. هرچی که میگم و تو  میبینی، حقیقت و واقعیت هاییه که توی همین دنیا اتفاق  افتادن ،و تو و پسرت ماموریت دارین که از اتفاق های ناگوار  آینده جلوگیری کنین .
با بسته شدن چشمهای زن و استف، داستان پشت گل های نقره ای کامل و واضح به صورت تصویر ذهنی برای استف نمایان شد و صداهای ترسناک و عجیبی رو داخل گوشش میشنید انگار که نوار فیلم ترسناکی رو روی پرده ی سفید براش به نمایش بذارن و استف با ترس و وحشت اون رو تماشا کنه .
بالاخره بعد از چند دقیقه که تمامی اتفاقات مربوط به مرگ نقره ای رو واضح و آشکار زیر پلکهای بسته ش دید، بدنش از ترس و وحشت شروع به لرزیدن کرد و اینبار زن ساحره تلاشش رو برای آروم کردن استف با خوندن ورد های مختلف شروع کرد. 
کمی بعد استف چشمهاش رو با هین بلندی باز کرد و با ترس به اطرافش نگاه کرد. مرد بیچاره انقدر ترسیده بود که نگاهش روی زن ساحره متمرکز موند و پشت سر هم نفس میکشید تا تنفسش ثابت بشه. 
سوالهای زیادی ذهنش رو درگیر کرده بود و تصاویر مدام از جلوش چشمش رد میشدن. چرا کسی انقدر طمع داشت به زندگی جاودان؟ یا انقدر طمع داشت که انسانهای فانی رو تحت سلطه ی خودش در بیاره؟ اصلا.... خو نآشام ها واقعا وجود داشتن؟ 
حالا دیگه استف متوجه شده بود که زن ساحره در اصل محافظ اون گلهاست و میخواد از نسلهای بعدی انسان و خو نآشام محافظت کنه. اون حتی چان پسر اون زن رو توی دنیای ذهنی که براش بوجود اومده بود دید و الان میدونست که لینوی عزیزش، برای زندگی آدمها و نسل خو نآشام ها چه ماموریتی داره.
حسرتی وجود اون پدر رو فرا گرفت. دستهاش رو از زندان دستهای اون زن بیرون کشید و روی صورتش گذاشت .
اشکهای جمع شده توی چشمهاش بالاخره راه خودشون رو پیدا کردن و یکی پس از دیگری فرو میریختن .
+حالت خوبه آقا؟
صدای زن باعث خشم و عصبانیت استف شد. از جا بلند شد و با عصبانیت انگشت اشاره ش رو سمت زن گرفت.
+تو... تو عفریته ی جادوگر چی از جونم میخوای؟ میخوای من برای تو و اون گلهای نفرین شده چیکار کنم؟ مینهوی من باید چیکار کنه هان؟ 
زن نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد و قدمی سمت استف برداشت. استف سرجاش محکم ایستاده بود و همچنان با عصبانیت منتظر جواب زن موند.
+مینهوی تو عصاره ی زندگی بخش این گلها رو توی خودش داره. از الان و تا هر وقتی که زنده باشه، میتونه با خونش به هر موجود دیگه ای جون ببخشه .
زن چشم هاش رو برای لحظه ای بست و باز کرد و شروع به قدم زدن کرد. لباس دنباله دار اون روی خاک و برگ ها کشیده میشد و آستین های بلند لباسش رو روی زمین میکشید و بعد از چرخ کاملی که دور استف زد بالاخره روبروش قرار گرفت. 
+اینکه چه بلایی سر زندگی پسرت میاری رو بهت اخطار داده بودم اما، من بودم که بهت راهی برای نجات زندگی پسرت و همسرت دادم، من بودم که به تو دلیلی برای زندگی کردن دادم و تو بودی که گفتی هر فداکاری ای حاضری بکنی تا پسرت رو نجات بدی و اخطار من در رابطه با قرار داد و اتفاقات بعدش رو نادیده گرفتی، پس من رو بخاطر اتفاقاتی که بعد از این می افته سرزنش نکن .
استف خنده ای از ر وی عصبانیت کرد و دستهای مردونه ش رو مشت کرد و نفس های عصبیش رو بیرون داد .
+هیچ راهی نیست که مینهو درش دخالت نداشته باشه؟ خون پاک اون بچه به درد اون گلها نمیخوره به جاش میتونم هرکار دیگه ای رو انجام بدم .
زن خنده ای از روی تمسخر کرد و سرش رو کمی کج کرد. 
+یعنی میتونی به جای من از این گلها مراقبت کنی؟ فکر نکنم بتونی پس حالا به چشمهام نگاه کن .
قبل از اینکه استف مقاومتی بکنه یا حرفی بزنه نگاهش درون چشمهای طوسی رنگ زن اسیر شد و بالاخره اون مرد لجباز و عصبانی رو به دستور خودش در آورد. استف سر جا ثابت ایستاد و من تظر قدم بعدی اون زن موند .
قرار داد از قبل آماده شده زیر بند لباس قهوه ای رنگ زن، از جنس چرم همرنگی ساخته شده بود که تا اون لحظه استف متوجهش نشده بود. قرار داد دست نویسی که روش کلمات نامفهومی نوشته شده بود رو بالا گرفت و بین دستهای استف گذاشت .
+ازت میخوام از این قرارداد تا آخرین قطره ی خون و آخرین لحظه ی عمرت مراقبت کنی. نامه ای کنارش داره که در آینده باید به پسرم چان بدی، اینکه چطور اینکار رو انجام بدی به خودت بستگی داره. تو جزوی از دایره ی محافظتی مرگ نقره ای خواهی شد .
استف بخاطر هیپنوتیزم ی که زن روی چشمها و مغزش گذاشته بود احساس مخالفتی نداشت بخاطر همین با تکون دادن سرش قرار داد رو پذیرفت .
با ناخن بلندش زخمی روی بند انگشت استف به وجود آورد و قسمتی از خون استف رو با قسمتی از خون خودش ترکیب کرد و اون رو روی چرم قهوه ای بین دستهای استف ریخت .
در نهایت با وردی که خوند چرم به رنگ طلایی در اومد و قرارداد بین استف و مادر چان در اون شب نحس بسته شد . چند لحظه بعد استف خودش رو بیرون از جنگل پیدا کرد. به اطراف نگاهی انداخت و سرش رو برگردوند و با دیدن چرم طلایی رنگی بین دستهاش چند بار پلک زد. یادآوری حالتی که قبل از هیپنوتیزم داشت بهش فهموند که چه اتفاقی افتاده.
با لرزش دستهاش قرار داد رو باز کرد و بالاخره تونست قوانینش رو بخونه و بفهمه که اون زن از استف و پسرش چی میخواست .
باورش کمی سخت بود اما زندگی زیبایی که یونهی و مینهوی عزیزش داشت در عرض یک هفته نابود شده بود.
روی زمین نشست و شروع به گریه کرد. عذاب وجدان عمر کوتاه لینو و سرنوشت از قبل تعیین شدش، فدا کردن زندگی خودش برای محافظت از پسرش و اینکه نباید اجازه میداد کسی نزدیک اون جنگل بشه، و قوانین سخت قرارداد، همه و همه از استف یه مرد عوضی و خودخواه ساخ ت. اون حتی عشق زندگیش یونهی رو از دست می داد. باید اسم مینهو رو تغییر میداد و اون رو پسرخونده ی خودش معرفی میکرد و در نهایت، برای پدری که ناخواسته زندگیش رو به جهنم تبدیل کرده بود، هیچ دارایی نمیموند .

The Secret Of Silver DeathМесто, где живут истории. Откройте их для себя