September 10, 2016
بعد از روزِ طولانی و پر از کلاس و درسی که داشتیم به مهمون خونه برگشتم.
وقتی وارد فضای نمدار و کثیف اونجا شدم تازه فهمیدم دنیایی که با لیسا دارم چهقدر با دنیای زندگی قبلیم متفاوته.زندگیِ اون خیلی پر زرق و برق و باوقاره، درست مثل زندگی یه سلبریتی. فکر میکردم فقط خودش شبیه مدل هاست اما برادری داره که از اون هم بیشتر شبیه مدلینگ هاست.
و زندگیِ من درست مثل این متل قدیمی بودار و کپک زدهست. از کل دارِ دنیا یه بابای چاق و کوتاه دارم که ترجیح میده کارتن خواب باشم تا اینکه یک ذره خوشحال باشم.با خستگی وحشتناکی خودم رو روی تخت متل انداختم و اون تخت قدیمی صدای خیلی بدی داد.
نمیدونم چرا باید فکر کنم اگه لیسا و دیانا روی این تخته باهم بخوابن کاملا از وسط نصف میشه! و با این فکر هرهر بخندم. اون دوتا موقع انجام خیلی تکون میخوردن...
شاید به جای دیانا اون دختر میتونه من باشه؟
نه جنی! آدم باش! تو نمیری خونهی لیسا تا کار منحرفی کنی. مگه نه؟
نفسم رو به صورت پوف بیرون دادم و چشم هام رو روی هم فشار دادم. سردرد داره من رو به جنون میکشونه.
همون لحظه بود که صدای تکست گوشیم بلند شد. اون رو بلند کردم و نگاه کردم.
رزی موزی : هی جن آپارتمان رو گرفتی؟
با اسمی که سیوش کرده بودم خندیدم و تایپ کردم. من با سیو کردن اسم واقعا خلاقم.
جنی کیم : نه راستش بابای هیکی ام پولارو بالا کشید.
رزی موزی : حالا چیکار میکنی؟
جنی کیم : میرم تا با لیسا زندگی کنم، البته فعلا تا وقتی پول جمع کنم. همون پول هم میخواستم به مامان بزرگم برگردونم. فکر نکنم دیگه بابام پول اون بدبخت رو بده. کاش قبل از درخواست کردن فکر میکردم.
رزی موزی: داری باهام شوخی میکنی؟ میخوای با اون عفریته زندگی کنی؟
جنی کیم : چارهی دیگه ای دارم؟
رزی موزی : آره! میخواستم بگم اگه پولش جور نشد یه مدت با مامانِ من زندگی کنی. مامانم گفت خوشحال میشه بیای پیشمون.
رزی بهم گفته بود که اون هم مامان و باباش طلاق گرفتن و مامانش تنها زندگی میکنه. شدیم اکیپ خانوادهی طلاقی. به هرحال هیچوقت بهم نگفت باباش کجاست و چه ارتباطی باهاش داره. کنجکاوم اما نمیخوام بپرسم.
جنی کیم : متاسفم رزی اما وقتی خودت اونجا نیستی و خوابگاهی نمیتونم.
رزی موزی : جنی قسم میخورم من هر روز به مامانم سر میزنم. واقعا ترجیح میدی بری اونجا و روهم ریختن اون دو تا رو ببینی؟ اگه لیسای لعنتی دوباره اغوات کنه چی؟
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...