قطره های باران با تمام توان به صورتش می خورد، لباس هاش از سر تا پا خیس بود و چنان غرق فکر و خاطرات گذشته بود که نفهمید چطور با وجود این باران شدید و هوای سرد، با قدم های سست خودش رو به خونه ی تهیونگ رسونده بود.
جونگکوک خاطرات دیگه ای رو به یاد آورده بود و نیاز داشت از تهیونگ سوال های زیادی که با چرا و چطور و چگونه شروع می شد، بپرسه.
در آینه ی آسانسور به چهره ی خودش خیره شد. لباس های پارک جیمین به تنش چسبیده بود. بینی و چشم هاش قرمز بود و مو های بلندش به پیشونیش چسبیده بود.
درِ آسانسور که باز شد، تهیونگ رو در چارچوب در خونه اش دید، پسر ترسیده و نگران به جونگکوک نگاه می کرد. زبونش بند اومده بود و نمی تونست سوال های به هم ریخته ی توی ذهنش رو چطور به زبون بیاره. فقط تنها کاری که کرد این بود که از جلوی در کنار رفت و گذاشت جونگکوک وارد خونه بشه.
جونگکوک بی هیچ حرفی توی سالن ایستاد. متوجه نگاه پر از احتیاط تهیونگ به خودش شد.
+حالت خوبه؟
جونگکوک چشم هاش رو به سمت صورت پسر کشوند و سرش رو به معنی "نه" به چپ و راست تکون داد.
تهیونگ سعی داشت کلمه های درستی رو برای صحبت کردن پیدا کنه. بالاخره پرسید: چیزی به یاد آوردی؟
تمام بدن جونگکوک با این پرسش داغ کرد. خشمگین بود. از خودش متنفر بود و از تهیونگ...
به هیچ وجه نمی تونست تصور کنه که پسر رو به روش توی نقشه های شومش همکاری کرده باشه.
با صدایی که به شدت گرفته بود، پرسید: تو می دونستی که من به خاطر پول چه بلایی سرش آوردم؟
تهیونگ می دونست رفتن دوباره ی جونگکوک به اون عمارت قطعاً می تونه خیلی چیز ها رو فاش کنه. به خاطر همین خودش رو برای هر سوالی از جانبش آماده کرده بود. با اینحال هنوز نمی دونست چطور شروع کنه و از هفت و یا هشت سال پیش بگه. و حالا که فکر می کرد حرف زدن با جونگکوک در این وضعیت اصلاً خوب به نظر نمی رسید.
اما از نگاه جونگکوک ترسید. نگاهش طوری بود که تهیونگ رو تهدید می کرد که اگه چیزی نگه قرار نیست همه چیز به خوبی و خوشی ختم به خیر بشه. تهیونگ باید حرفی می زد. با صدایی آرام و پر از شرمندگی جواب داد: می دونستم.
این حرف چنان برای جونگکوک گرون تموم شد که با خشمی که به سرعت تمام وجودش رو دربر گرفته بود به سمت تهیونگ رفت و یقه ی لباسش رو گرفت و به جلو کشید. با صدایی که بخاطر گرفتگی داغون به نظر میرسید، فریاد زد: چرا بهم نگفتی که می تونم اینقدر عوضی باشم؟
نگاه تهیونگ بین چشم های خشمگین جونگکوک در گردش بود. او به خوبی متوجه چشم های پر شده از اشک جونگکوک شد.
CZYTASZ
YouAreMyMemory
Fanfictionخلاصه ی داستان : جونگکوک گذشته رو به خاطر نمی آورد چون یه تصادف حافظه ی اون رو به کل دزدید، و حالا بعد از هفت سال با شنیدن اسم پارک جیمین، تصمیم گرفت که خاطره های فراموش شده اش رو هر طور شده پس بگیره. تکه های کوچکی از تو خاطره ی منی : ; سرش رو عقب...