part 28

2.7K 476 211
                                    

به سختی تونست کمی غذا به هاجون بده و راضیش کنه تا استراحت کنه. پسربچه با تمام مقاومت هاش خیلی زود خوابش برد و جونگکوک بهتر از هر کسی می دونست پسرکش چقدر خسته شده بوده.

برای خودش قهوه درست کرد و جلوی پنجره ایستاد تا با تماشای جزیره آرامش رو به روحش تزریق کنه. خورشید داشت غروب می کرد و انعکاس نور نارنجی رنگش توی آب، و برخوردش به شیشه های رنگی ای که از ساختمون ها آویزون بود، باعثِ به وجود اومدن یک صحنه ی رویایی و شیرین شده بود.

 خورشید داشت غروب می کرد و انعکاس نور نارنجی رنگش توی آب، و برخوردش به شیشه های رنگی ای که از ساختمون ها آویزون بود، باعثِ به وجود اومدن یک صحنه ی رویایی و شیرین شده بود

اوووه! هذه الصورة لا تتبع إرشادات المحتوى الخاصة بنا. لمتابعة النشر، يرجى إزالتها أو تحميل صورة أخرى.

شدو بعد از گذاشتن وسایلشون توی اتاق، بیرون رفته بود و هیچ خبری ازش نبود. شکایتی نداشت چون اینطوری خیلی بهتر می تونست با خودش خلوت کنه. پایین تنه ش هنوز درد خفیفی داشت و هربار قدم برداشتنش بهش یادآوری می کرد شبی که توی استخر با همسرش گذرونده بود رو.

گونه هاش رنگ گرفت و اخم هاش توی هم رفت. انگار که کسی اونجا بود و از افکارش خجالت زده ش می کرد. به هر حال شدو همسرش بود و اون کسی بود که ازش متنفر بود پس چرا با یادآوری بوسه هاش روی گردن و بدنش نفس هاش تند میشد؟

جرعه ای از قهوه ش نوشید و به خودش تشر زد. نباید توی رویاهاش غرق میشد. شدو، همیشه شدو میموند و قرار نبود آدم خوبی بشه. قرار نبود یک زندگی عادی و سراسر محبت رو باهاش تجربه کنه. اون هنوز هم قصد داشت پدر و همسرش رو نابود کنه و برای همیشه سیاهیِ سایه شون رو از سر خودش و پسرش برداره.

زندگی سراسر بغضش بالاخره یک روزی سرباز می کرد و خالی میشد از درد و رنج. اونموقع بود که به شونه های خودش تکیه می داد و از سفیدی روزهاش لذت می برد. پسرش رو با عشق بزرگ می کرد و راه درست رو نشونش می داد. کاری می کرد که وقتی بزرگ شد، مرد شد، برای خودش خانواده تشکیل داد، بشینه و به ثمره ی زندگیش افتخار کنه.

احتمالا اون زمان می تونست نفس راحتی بکشه و آرزوهاش رو برآورده شده ببینه.

تلخیِ قهوه گلوش رو سوزوند؛ اما افکارش رو سر و سامون می داد و بهش حس زنده بودن می داد.

صدای باز شدن در باعث شد نگاهش رو از منظره ی بی نظیر رو به روش بگیره و به شدو که توی دست هاش چندتا کیسه ی کاغذی بود نگاه کنه. با چشم هاش دنبالش کرد و لبش رو با زبونش تر کرد.

𝘓𝘪𝘨𝘩𝘵 𝘰𝘧 𝘥𝘢𝘳𝘬𝘯𝘦𝘴𝘴 «vkook»حيث تعيش القصص. اكتشف الآن