💙𝕻𝖆𝖗𝖙 ²¹🌊

409 125 218
                                    

~ کیرم دهن خودت و سیستمت مرتیکه الاغ

چن بعد از گذاشتن تلفن با حرص گفت و نگاه ناامیدی به سیستم رو به روش انداخت . یه گند کوچولو زده بود و پشتیبان سیستم هیچ جوره کمکی مبنی بر اصلاح اون اشکال نمیکرد

- چی شد ؟ چیزی گفت ؟

کای گفت و چن بدون برداشتن نگاهش از روی مانیتور آهی کشید

~ مرتیکه خر سیر تا پیاز ماجرا رو ازم پرسیده اخرشم میگه نمیدونم . مجبورم کرد تمام عددا رم براش بخونم چون دسترس نداشت براش عکس بفرستم . اخه تو که دسترسی کوفتی به هیچی نداری چرا پشت اون تلفن کیری نشستی تا پاسخگو باشی؟ من نمی فهمم اینا وقتی سر همچین چیزیم نمیتونن یه پشتیبانی درست حسابی بکنن برای چی اینقدر پول خدمات‍ ... ‍صبر کن ببینم تو داری جمع میکنی بری؟؟؟؟

جمله اخر رو با وحشت گفت و دست کای روی هوا خشک شد : عیبی داره ؟ چند دقیقه دیگه ساعت کاری تمومه..

نامطمئن پرسید و چن نگاهی کلی به سر تا پای کای انداخت : تو کی هستی و با پسر عموی من چیکار کردی؟

لحنش کمی ترسیده بود و کای فقط بعد از چرخوندن چشمش برای اون هیونگ بی عقل دفتر کارش رو داخل کیفش گذاشت : چی داری میگی ؟ اینقدر عجیبه سر موقع بخوام برم خونه؟

~ در واقع هست! عجیب تر از اون وقتی که میدونی یه باگ ریز روی قسمت مالی خورده و انگار به هیچ کودوم از تخماتم نگرفتی این موضوع رو ..

با لحن اروم و متعجبی گفت و کای بابت دایره لغات کاربردی پسرعموش اهی کشید. خوشحال بود حداقل توی مراسمات رسمی میتونه مثل ادم حرف بزنه

- برام مهمه خب ؟ ولی بنظر نه این وقت شب پشتیبانی کمکی میکنه نه خود سیستم باهامون راه میاد . پیشنهادم اینه که بزار همینطور بمونه تا فردا دوباره تماس بگیریم و یه‌فکر بهتر کنیم.

~ خب .. چرا به کارای دیگه ت نمی رسی؟ گزارش استارت پروژه مشترکمون با کمپانی پارک تازه رسیده .. بهش رسیدگی کردی؟

چن مردد گفت و کای نفسش رو با حرص بیرون داد : چرا اینقدر سرت تو کار منه؟

~ چون جدیدا یکوچولو حواست پرته و من نمیخوام گوه بخوره تو چیزی

چن بیخیال گفت و کای زیپ کیفش رو بست : سهون ظهر بهم پیام داد که امشب خودش شام‌ پخته ، ممنون میشه اگه زودتر بیام خونه

با لحن نرمی گفت و چن هر دو ابروش رو بالا انداخت : شام‌پخته؟

کای تند تند سرش رو تکون داد و چن سوتی کشید : واقعا پسر هنرمندیه . حس میکنم از سرت زیاده

- هیونگ !!!

کای با حرص و صدای بلندی گفت و چن فقط خندید: بهرحال این خیلی مهمه . من و تو رو باهم بندازن تو آشپزخونه ممکنه با همین سنمون بخاطر یه تخم مرغ اشپزخونه رو به اتیش بکشیم ، اونوقت سهون تقریبا ۱۵ سال از من کوچیکتره ! شام تدارک دیده !! خدای من ...

Moje More ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈحيث تعيش القصص. اكتشف الآن