September 30, 2016
خوابیدن توی خونهی لیسا از چیزی که فکر میکردم حس آرامش و راحتی بیشتری داشت.
روی تخت تک نفرهی اتاق دراز کشیدم و سرم رو توی بالشتی که بوی تمیز کننده میداد فرو بردم. من رو برگردوند به دورانی که نوجوون بودم.
اون سال هایی که یک سری شب ها خیلی احساس تنهایی میکردم. برای همین شب رو تا خونهی مامان بزرگم پیاده میرفتم و اون جا پیشش میخوابیدم. ملحفه های اون دقیقا همین بو رو داشتن.
با فکرِ اون روز ها لبخندی زدم که گلوله های خوشحالی توی بدنم ایجاد کرد و من رو به مرحلهی بالایی از آرامش رسوند.
از وقتی مامانم رفته بود تا حالا اینقدر قبل از خواب احساس راحتی نداشتم.
صورتم رو بیشتر توی بالشت فرو کردم و خیلی طول نکشید تا به خواب عمیقی فرو رفتم.
فردای اون روز، روزِ نسبتا سبکی توی دانشگاه داشتیم. صبح که وقتی بیدار شدم و دست و صورتم رو شسته بودم به آشپزخونه وارد شدم و لیسای خواب آلودی رو دیدم که داره نون تست آماده میکنه. سریع نوتلا روی اون نون مالید و هردو تا ماشین و خود دانشگاه دویدیم.
درس ها اکثرا عمومی بودن و یه آزمایشگاه وسطشون اون خستگی نشستن رو ازبین برد. پس روزِ خوبی توی دانشگاه داشتیم.
موقع ناهار با رزی توی کافه نشسته بودیم که اون زمزمه کرد " هی جنی"
توجه من و جیسو هردو به طرف اون رفت " ببینم دیشب که چیزی نشد؟"
یه کم فکر کردم و شونه بالا دادم " نه، اگه منظورت دیاناست بگم که اون رو اصلا ندیدم"
به گوشهی کافه نگاه کردم و دیانا و لیسایی رو دیدم که با دوست هاشون نشسته بودن، ادامه دادم " نه تا الان"
ایندفعه نوبت جیسو بود که کنجکاوی کنه" دیانا رو که بیخیال... بین تو و لیسا چیزی نشد؟"
همین که چشمم به اون لبخند پر از شیطنت افتاد سر تکون دادم" اوه نه نه حرفش هم نزن، من عمرا پا بدم"
با همون لبخند و همونطور که نگاهم میکرد از شیر توت فرنگیش خورد" حالا میبینیم"
بله درست حدس زدین.
کاملا اشتباه میکردم!.
من به اون پلیگرلِ احمق و موذی پا ندم؟ آره این میتونه دروغ و جوک سال باشه.
چون وقتی شب شد دوباره من و لیسا مست کردیم. و این دفعه تنها توی یه خونهی لعنتی بودیم.
وقتی اون خسته و کوفته از روز طولانی ای که توی استودیو داشت به خونه اومد مستقیما با من رو به رو شد.
و نگاهش به غذای روی میز افتاد.
YOU ARE READING
Jennie's Notes ( A JENLISA FANFICTION)
Fanfictionروزی که برای اولین بار چشم هام روی اون دختر فرود اومد زندگیم متوقف شد. اون بهم لبخند زد و به همین سادگی رنگ ها برام شروع به ساخته شدن کردن، روی دنیای تاریکِ من یه رنگین کمون بلند کردن. هرچند همینکه شروع به صحبت با همون دختر کردم فهمیدم اون با تموم...