روی صندلی سفت ماشین گاهی وول می خورد ، با تغییر دادن حالت نشسته انش میخواست از فشاری که روی عضلات پاهایش بوده کم کند ؛ شب گذشته بعد از گذشت چندین ماه و سال روی تخت نرمی خوابیده .
بدنی که به سفتی زمین و یک ملافه ی کوچک عادت کرده بوده ، نرمی تشک تخت و پتوی گرم نرم شوک بزرگی برای آن بوده .
راننده بی حرف چشمانش به روبه رو بوده ، هیچ توجه ی به آن دو نمی کرد و آلفا با خیال راحت داشت امگای خسته و خواب آلوده اش را دید میزد ؛ تهیونگ گاهی پلک هایش را باز می کرد و با چشم های زوم جونگکوک رو به رو میشد .
انگشت های هردو برای لمس همدیگر تکان می خورد ، گاهی کنترل آن گرگ های تشنه برایشان سخت می شده ؛ انگار نه انگار که آن دو موجود وحشی نیمه ی از خودشان بودند و نباید فرقی میان نظرات همدیگر می داشتند و آن گرگ هم خودشان بودند .
هردو با نگاه به اطراف جاده و شمردن پایه های چوبی بلند برق حواس اشان را از آن افکار شیرین گول زنند دور می کردند .
با نزدیک شدن به شهر راننده می ایستد تا چیزی برای خود بگیرد ، نزدیک های ظهر بوده و هنوز تا پایخت فاصله ی زیادی مانده بوده .
یک کافه ی کوچک سر راهی بوده و راننده رفت تا برای خود نوشیدنی گرمی بگیرد ، با پیچیدن بوی گرم و شیرین نان زیر دماغ اش چشم می چرخاند و آن بوی خوشمزه داشت به تهیونگ یاد آوری می کرد که از شب گذشته چیزی نخورد ست و شکمش داشت صدا در می آورد .
دستگیری در را می کشد و از ماشین بیرون می زند ، آلفا از ترس آن سرباز هایی که می دانست تمام راه را دنبالشان بودند به سرعت بیرون می زند و به دنبال تهیونگ راه می افتد .
نگاه اش به امگایی بوده که با چشمانی براق به آن نان های تازه پخته شد نگاه می کرد ، حواسش به اطراف بوده که ناگهان چیزی از اطراف به سمت امگا پرتاب و یا حمله ور نشود .
زبان محلی شمالی ها با جنوب کمی فرق داشت ، امگا برای خرید آن نان ها کمی مشکل داشت و جلو تر می رود ، نان و شیرینی های که تهیونگ با انگشت داشت به آن دخترک جوان نشان می داد را می گیرد و سکه های برنزی کوچک را روی میز می اندازد .
: خودم ...
ضربه ی روی لب های تهیونگ می زند و نمی گذارد تا غرغر کند و دستانش را می گیرد ، به دنبال خود می کشد : بیا بریم اونجا .
داشت به سمت کافه می رفت ، قدم های کوتاهی بر می داشت تا بیشتر بتواند انگشت های پسر را لمس کند و انگشت شصتش اش را نوازش گونه روی انگشت هایش تهیونگ می کشید .
تهیونگ قادر به مخالفت نبوده و حتی همان لمس کوچک هم قلب اش را به تپش می انداخت و لب اش را به لبخند باز می کرد .
YOU ARE READING
عطش خواستن
Werewolfکوکوی _امگاورس اون دو ژنرال قرار دادی رو امضا کرد بودند ، که می شد نام اش را یک ازدواج سیاسی گذاشت . اما پشت آن قرار داد معانی دیگری بود ، که یکی از آن به این معنی ست ، هرکس زودتر از دیگری موفق شود سر ژنرال کشور دشمن را برای کشور اش ببرد . او پیروز...