همونطور که وسایلش رو جمع میکرد تا سر کارش برگرده صدای عجیبی شنید ، تا جایی که میدونست توی خونه تنها بود و همسرش هم سر کار بود .
خودش فقط برای بردن غذا به خونه اومده بود و این یعنی یه جای کار میلنگید .
داشت به دلیل اون صدا فکر میکرد که یهو چراغ های خونه خاموش شد و همه جا غرق در تاریکی ای شد که تا مغز استخون فلیکس رو که نیکتوفوبیا داشت میلرزوند...
( ترس از تاریکی )
نفهمید کی بدنش خشک شد ولی تنها کاری ک قبل قفل شدن بدنش تونست انجام بده دویدن به سمت آشپزخونه و قایم شدن زیر میز بود ، زمزمه های مثلا آرومش تنها چیزی بود که توی خونه شنیده میشد .
- نه نه...تاریک نیست که فلیکس... چیزی نمیشه الان هیونجین میاد....من ... من تنها نیستم نه...ن.. نه اینجا تاریک نیست من چشمامو بستم ..اره ....
بدنش میلرزید و نفس های تندش ریه هاش رو به تقلا مینداخت .
هیونجین با دیر کردن فلیکس نگاهی به ساعتش انداخت ، از شرکت شون تا خونه ده دقیقه بیشتر راه نبود ولی اون الان یک ساعتی بود که رفته بود و هنوز برنگشته بود ، نگران شده گوشیش رو بیرون کشید تا به پسری که تازه یک سال بود همسرش شده بود زنگ بزنه و حالشو بپرسه .
با شنیدن صدای فلیکس که میگفت .
- های های من فلیکسم ولی نمیتونم جواب بدم لطفا بعدا دوباره تماس بگیرینن ...
صدای خندونش که توی گوشش پیچید ابروهاش رو با نگرانی به هم گره زد و بی اهمیت به جلسه ای که توش بود به سمت در دوید .
میترسید ک چیزی شده باشه پس سوار ماشینش شد و گازی داد که زمین رو با رد لاستیک هاش نقاشی کرد.
به قدری نگرانش بود که به محض چند دقیقه به خونه رسید و در رو با وحشت باز کرد ، ولی با دیدن خونه ای که تاریک بود چند تپشش رو جا انداخت ، بی اراده نفسش توی سینه حبس شد چون کفش های فلیکس رو دقیقا جلوی پاش حس میکرد و میدونست که توی خونه ست .
با نگرانی ای که توی صداش موج میزد گفت .
+ فلیکس..
با بیشتر شدن استرسش گوش هاش رو تیز تر کرد و در نهایت صدای نفس های تیز پسرکش رو از توی آشپزخونه شنید ، با بیشترین سرعتی که از خودش میدید به سمتش دوید و به محض دیدنش که چطوری پشت صندلی ها جا خورده و محکم سرش رو با دستاش فشار میده قلبش فرو ریخت .با وحشت از دیدن حرکات هیستریکش صندلی هارو کنار زد و درست روبه روی بدن لرزونش زانو زد . آروم صداش زد چون میدونست الان تو حال خودش نیست و ممکنه حمله بهش دست بده .
YOU ARE READING
Phobia
FanfictionOneshot... Genre : Romance . Dark Couple : Hyunlix Story Part : - من..من نفهمیدم ک.. که... کی برقا خاموش شد هیونجین..هر ...هر چی تلاش کردم و صدات زدم نبودی من ...من ..