اورکتش رو از تنش دراورد و روی دستش انداخت و به طرف اتاقش قدم برداشت. با دیدن تنش و هیاهو بین افراد اداره قدم هاش رو اروم کرد و مقابل میز چانگسو ایستاد. نگاهی به پسر که تلفن اداره رو به دست گرفته بود و تند تند شماره ای رو وارد میکرد انداخت و با ضربه ای که روی شونش زد گفت:
-چانگسو چه خبره پسر؟!
مرد جوون سرش رو بالا اورد و احترام کوتاهی گذاشت.
-اوه اینجایین سرهنگ؟ داشتم باهاتون تماس میگرفتم... بفرمایید بشینید.
و از صندلی خودش کنار رفت و اشاره کرد تا مرد بشینه، یونگی سری به نشونه منفی تکون داد و گفت:
-نیازی نیس راحت باش، چشونه اینا؟
چانگسو با تردید لب زد:
-قربان... سرهنگ سونگمین به قتل رسیده!
مرد بزرگتر با تعجب ابرویی بالا انداخت و دست هاشو به میز تکیه داد و به طرفش خم شد.
-لی سونگمین؟ کِی؟
-صبح جنازشو از توی خونش پیدا کردن.
اب دهنش رو قورت داد و با صدای ارزونی ادامه داد:
-جک رفته سراغش قربان...
یونگی چشم هاش رو با حرص بست و زیر لب چندبار اسم جک رو صدا کرد، مشتی به میز کوبید و دوباره صاف ایستاد.
-بلندشو بریم.
چانگسو به سرعت با احترام پا کوبید و اشاره کرد تا یونگی جلوتر راه بیافته.
روی صندلی شاگرد کنار پسر جوون نشسته بود و با دو انگشت شقیقه هاش رو فشار میداد. وجود جک توی زندگیش رسما تبدیل به بزرگترین و طولانی ترین کابوس عمرش شده بود و گویا هیچ جوره قرار نبود تموم بشه. با عصبانیت مشتی روی داشبورد کوبید و فریاد کشید:
_خدا لعنتت کنه حرومزاده... کی میخوای سرتو از کون ما بکشی بیرون؟
چانگسو با نگرانی نگاهی به افسر ارشدش انداخت و دوباره به جاده خیره شد. به محض رسیدن به خونه ی لی سونگمین قبل از اینکه ماشین کامل از حرکت بایسته یونگی در رو باز کرد پیاده شد. قدم های بلندی به طرف ساختمون برداشت و راه پله ها رو در پیش گرفت.
چند نفر از اعضای تیم جلوی در و چند نفر دیگه هم داخل خونه مشغول گشتن بودن، با دیدن نامه ای که باز شده بود و روی میز افتاده بود به طرفش رفت و با حرص بهش چنگ زد. نامه رو باز کرد با خوندن جملاتی که مثل همیشه حرص درار بود اخمش شدت گرفت و کاغذ رو مچاله کرد و توی جیبش گذاشت. به طرف یکی از افراد رفت و گفت:
-نامه رو از کجا برداشتین؟
-توی اشپزخونه قربان، روی یخچال زده شده بود.
YOU ARE READING
FLORICIDE | SOPE
Fanfiction༺Floricide🥀 ┊Genre:Criminal, Angst, Romance, Smut ┊Couple: Sope, Vkook ┊Writer: Shinrai _هیچکاری نتونستم بکنم، چیکار میکردم؟ خب دوستم نداشت، به قول خودش اونقدراهم احمق نبود که یکی مثل من رو دوست داشته باشه. و بعد اون رفت. طوری رفت که من ارزو کرد...