من به داشتن چیزهایی عادت کردم که هیچ گاه حق داشتنشان را نداشتم و حالا آنقدر به آنها معتاد شدهام که دوری ازشان به هراس میاندازتم
میفهمی چه میگویم عزیزکم؟
من حق مالکیت هیچ موجود زندهای را نداشته و ندارم و یا حق مهبوس کردنشان ولی اینک که به حضورشان برای مراقبت از خویش عادت کردهام نمیخواهم رهایشان کنم و مسئولیت اعمال و زندگیام را عهدهدار شوم و بپذیرم که یک بزرگسال تنها هستم در این جهان غریب و نیازمند تغییر
گرچه زمانی امیدوار بودم که ایجاد کنندهی آن در دیگران باشم ولی امروز بیش از آن در تلاش و امید تغییر خودم از پستی ها به درستیها و در جدال با عرفهای نادرست عادی شده هستم
مانند یک سقوط دلنشین
آویخته به یک طناب
زیر پایم برف نرم در انتظارم است و من مطمئن نیستم طناب نجات را ببرم و به راحتی بپرم و یا بجنگم و خودم را به بالای کوه برسانم
YOU ARE READING
هر آنچه که به زبان نیاوردم
Randomنامههایی که هرگز برایش نفرستادم، و کلماتی که هرگز به گوشش نخواهد رسید .