هربار که خواستم حرفی بزنم
چشمانت تمام هستی را مقابلم خاکستر کرد
و از یاد بردم که چه در سر داشتم
و بی اختیار چشم دوختم به باریکههای نور خورشید که پیش چشمان تو رنگ باخته بودند
KAMU SEDANG MEMBACA
هر آنچه که به زبان نیاوردم
Acakنامههایی که هرگز برایش نفرستادم، و کلماتی که هرگز به گوشش نخواهد رسید .
8
هربار که خواستم حرفی بزنم
چشمانت تمام هستی را مقابلم خاکستر کرد
و از یاد بردم که چه در سر داشتم
و بی اختیار چشم دوختم به باریکههای نور خورشید که پیش چشمان تو رنگ باخته بودند