قسمت سیو سوم
حس میکرد یبار دیگه به نه سالگیش برگشته بود و یبار دیگه، ضعیف و درمونده و گم شده بود. اینبار فقط بخاطر از دست دادن مادرش گم شده نبود چون اینبار با عشق جداشده اش گم شده بود.
جونگین چشماشو بست و گوششو به در چسبوند تا ضربان قلب امگاش رو بشنوه و وقتی مطمئن شد امگاش آروم بخواب رفته بود، کمی در رو باز کرد و کله اشو داخل برد تا چکش کنه، از شانس خوبش، پشت امگاش به در بود.
بدون سر و صدایی، روی نوک پنجه هاش سینی ناهار رو کنار تخت گذاشت و بعد از سه ثانیه که خیلی براش طولانی بنظر میومد، دوباره چکش کرد و سمتش خم شد تا اینبار صورتشو چک کنه. کیونگسو خواب بود.
وقتی از تنفس آروم و ریتم قلبش مطمئن شد که خواب بود، شونه هاش پایین افتاد و نفسشو بیرون داد. حتی خودشم نفهمید اه عمیقی کشیده بود. جونگین مشتی به سینه اش زد چون قلبش دوباره داشت تند میزد. اهی کشید.
چرا انقدر مضطرب بود؟
درست مثل یه دختر دبیرستانی با کراشش، رفتار میکرد.
سرشو به رفتار مسخره اش تکون داد و سمت دیگهی تخت رفت. جلوی امگای خوابیده خم شد. قیافهی خوابیدهی امگاش لبخندی به صورتش آورد، انگشتاش ناخواسته و عادت وارانه لای موهای سیاهش پیچید. نرم بود، لحظه ی قشنگی بود اما یکهو فهمید لمس کافی نبود.
میخواست امگاش رو ببوسه.
لب پایینشو گزید.
میدونست وقتی هنوز تصمیم نگرفته بود لیاقتشو نداشت.
از وقتی فهمیده بود عاشق امگاش بود، با گذر زمان اشتیاقش برای داشتنش بیشتر و بیشتر میشد، مخصوصا با امگای ازادش که هنوز قلاده گردنش بود.
ترس اسیب زدن به امگاش، نیمهی سلطهجوی آلفاییشو آزار میداد و اینطوری براحتی به عطش رام کردنش غلبه میکرد.
جونگین نمیتونست خودخواه باشه.
نه وقتی هنوز شانسی بود تا لبخند معشوقش رو پاک کنه...
نه تا وقتی ممکن بود باعث پاک شدن لبخند کیونگسو بشه...
آخرین نفسشو عمیق تر کشید تا عطرشو دم بزنه، جونگین عقب کشید.
ولی فقط یه بوسه آسیبی نمیزنه؟!
حس سلطه گرش همیشه عقلانی و منطقی بود اما بعد از بیمارستان، که تسلیمش شده بود نمیخواست باز اینکارو بکنه. نباید از امگاش سواستفاده میکرد و نباید امید اشتباهی میداد تا امیدوارش کنه.
حتی نمیدونست درست بود که به کیونگسو گفت ازش مراقبت میکنه؟
جونگین تنها تونست از اتاق فرار کنه و سرکاراش برگرده چون سه روزی بود به شورای جوان سر نزده بود.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"CLAIMED" [Complete]
Про оборотнейاونجا بودی... وقتی که نیاز داشتم کسی پیشم نباشه تو بودی... درست روبهروی من... با نگاه پرنفوذت بهم خیره شده بودی... با اون موهای پلاتینیومی سفید، سخت دور از دسترس و سرد بنظر میومدی... چطوره نگم از لباس کشباف قرمز رنگ بستکبالت که تو رو جذاب تر نشون می...