*آهنگ رو از جایی که براتون ستاره زدم پخش کنید♡دستی به لباسهای سادهاش که شامل تیشرت و شلوار مشکی میشد، کشید و در آخر با اضافه کردن کلاه کپ همرنگش، بعد از دو روز استراحت مطلق زوری از طرف کازوها و دکتر خانوادگیشون؛ اتاق رو ترک کرد.
تمیمانه داخل راهروهای خونهی ویلایی قدم میزد و گهگاهی از پنجرههای سر تا سری، نگاهی به تصویر دریا در چند متری خونه میانداخت. نگاهش همرنگ ابرهای در هم تنیدهی آسمون بودن. خاکستری و خسته، عصبانی و دلخور.
تقهی آرومی به در کافی بود تا صدای تایید مرد رو بشنوه و وارد بشه. مثل همیشه با اون پیرهن خاکستری که همرنگ چشمهاش بودن، با هارمونی جوگندمی موهاش؛ پشت میز نشسته و حتی به خودش زحمتی برای نگاه کردن به یادگاری همسر مردهاش نمیداد.
هیورین متنفر بود! از اینکه چشمهای مرد رو به ارث برده بود، متنفر بود. حتی از اینکه حالا نگاهی شبیه به مرد داشت هم متنفر بود.
"بهتری؟"نگرانی یا دلسوزیای از صداش حس نمیشد، انگار که فقط دنبال انجام وظیفهی پدرانهای مثل یه ربات بوده باشه.
به آرومی سر تکون داد و روی نزدیکترین مبل به میز کنجیتا نشست."چرا کازوها رو برگردوندی؟"بافت کاغذ بین انگشتهاش رو لمس کرد و نگاهش رو بالا آورد."واضح نبود؟ برای برگردوندن یه دختر بچهی سرکش."
پوزخند کوچکی زد و آرنجش رو برای تکیه دادن سرش به دستش، به لبهی مبل فشار داد و نگاهش کرد."تو مگه دختر بچهای هم داری تانجیرو-ساما؟"چشمهاش کاملا در چشمهای هیورین قفل شدن و انگشتهاش کاغذ رو رها کردند."به نقطهای رسیدی که ریشتو انکار کنی؟"
شونهای بالا انداخت و لبهاش رو غنچه کرد."من ریشمو انکار نمیکنم، در واقع ریشهای ندارم."سری تکون داد و لبخند کجی زد."خودت میدونی که من لوئه میران رو دوست نداشتم. فقط به یه وارث پسر نیاز داشتم. از من پنهون کرد که قبل از دوقلوهامون، از همسر قبلیش کازوها رو داشته. اون زن سر پدرتو کلاه گذاشت هیورین."
کمی نزدیکتر شد و در حالی که دستهاش رو در هم قفل میکرد و روی میز میذاشت و چونهاش رو به دستهاش تکیه میداد، خندید."سر تو رو کلاه گذاشت؟ مگه کسی تواناییشو داره؟"
کنجیتا مادر هیورین رو واقعا دوست داشت، برخلاف لوئه میرانی که فقط برای منفعتهای سیاسی و آیندهاش باهاش ازدواج کرده و در آخر مجبور به بستری کردنش توی دیوونه خونه شده بود. زن مریضی که پسر بزرگش رو در ۱۲ سالگی با جدا شدن از همسر اولش رها و ترد کرده بود و درست وقتی که به تازگی کین و کای رو باردار شده بود، سر کلهاش، اینبار در زندگی هیورین و کنجیتا پیدا شد.
YOU ARE READING
E̶L̶E̶M̶E̶N̶T̶ | BSD
Fanfiction-چرا دوباره نجاتم دادی؟ -چون ارزششو داشتی. -به این قیمت؟ -به هر قیمتی که فکرشو بکنی.. _єℓємєит