با شنیدن صدای چرخش لولای در و پاشیدن نور سالن روی صورتش، چشماش رو با درد روی هم فشار داد.
دردی که نتیجه ی خیانتش، و فرود مشتهای سرشار از خشم دین توی صورت و بدنش بود.زمان از دستش در رفته بود و حتی نمیدونست چند ساعت از لحظهای که انجل با یک میلهی داغ تتوی باند سوپرنچرال روی بازشون رو از بین برده بود، میگذره.
اونقدر درد کشیده بود و با فریادهای بینتیجهاش گلوش رو خراش داده بود، که حتی وقتی دکتر کوین برای پانسمان چند تا از زخمای جدیاش اومده بود؛ توانی نداشت که ازش درخواست کمک کنه.زمان از دستش در رفته بود و ثانیههای پر از درد براش کش اومده بودن.
با اینکه نور چراغی که روی صورتش میتابید خیلی ضعیف بود ولی چشمای ضرب دیده و به محروم از روشناییاش توان دیدنش رو نداشتن.
سرفهی خشکی کرد و گوشهای تیزش صدای پای انجل که سکوت توی اتاق شکنجه رو میشکست، رو شناخت.ناخودآگاه دستاش رو کمی تکون داد و با درد بدی که توی بازوی سوخته و قفسهی سینهاش شکل گرفت، آه پر دردی کشید و برای خفه کردن صداش لباشو روی هم فشار داد.
بالاخره صدای انجل رو شنید: هی تایلر. میبینم که زندهای!
تایلر نتونست حتی چشماشو باز کنه پس سکوت رو ترجیح داد و شنوندهی حرفهای انجل شد: راستش دیشب کوین گفت احتمالش خیلی کمه که زنده بمونی... ولی میبینم که میتونی نفس بکشی.
صدای قدمهاش رو از فاصلهی نزدیکتری شنید: اما یک خائن حتی حق نداره هوای اینجا رو تنفس کنه.
با صدای ترسناکی گفت و باعث شد تایلر همزمان با باز کردن چشماش و هجوم نور، نالهی دردناکی بکنه.
انجل با دیدن واکنش تایلر بهش نزدیک شد، روبه روی صورت پر از زخم و خونیش خم شد و با ناراحتی نمادین حرف زد: تایلر بدبخت. خیلی درد داری؟ میخوای دردت تموم شه؟ بهم اسم همدستای دیگهات رو بگو.
تایلر صورتش رو از دردی که با هر دم و بازدم توی ریه هاش حس میکرد جمع کرد و به سختی، لبای خشکش رو کمی زبون زد و گفت: آخرش که میمیرم.
انجل صاف ایستاد، نفسشو پر حرص بیرون فرستاد و گفت: پس چطوره قبل از اینکه بمیری یک کار مفید بکنی؟
تایلر با تمام دردی که داشت سعی کرد پوزخند بزنه. بعد آروم گفت: لوسیفر... لوسیفر نابودتون می کنه.
با تموم شدن حرفش انجل اول سکوت کرد بعد با صدای بلند خندید؛ اونقدر خندید که تقریبا توی چشماش اشک جمع شد.
انجل در حالیکه توی چهرهاش هنوز هم آثار خنده مشخص بود گفت: نه تایلر... لوسیفر نمیتونه هیچ غلطی بکنه، همین الانشم نقشهاش شکست خورده.
بی توجه به نگاه مغرور تایلر آهسته دور صندلیش قدم زد و انگشتش رو روی لبهی صندلی کشید: ما جاسوسی که داشت رو گرفتیم، به زودی بقیشونم میگیریم و وقتی تک تک اعضای بدنشون رو توی جعبههای تزئینی فرستادیم دم خونش میفهمه نباید باهامون در بیوفته.
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐿𝑒𝑔𝑎𝑐𝑦 𝑂𝑓 𝑃𝑎𝑖𝑛
Fanficدرد، تاریکی و سکوت... سه حسی که توی روحش رسوخ کرده بودن و آهسته اون رو به سمت گرداب جنون می کشیدن. شونه هاش سنگین بودن، حجم بزرگی از غم گلوش رو می فشرد، امیدی برای خیره شدن بهش نداشت... و ذهنش... خاطراتی رو به یاد می آورد که حالا شبیه کابوس بودن. فر...