کسوف پارت 80

353 35 8
                                    

با احساس سردرد شدیدی لای چشممو باز کردم 
نور خورشید مستقیم روی صورتم بود
به سختی سرمو چرخوندم... بادیدن دختری که لخت کنارم خوابیده بود برق از سرم پرید
نگاهم به بدن برهنه ی خودم افتاد
به سختی از تخت اومدم پایین و لباسامو پوشیدم
باید سریعتر از اینجا میرفتم... کلاهم که روی زمین افتاده بود رو برداشتم و دستگیره ی درو به سمت پایین کشیدم که با شنیدن صدای دختره سرجام خشکم زد
+هی... اگه میخوای بازم اینجا بیای و با کسی بخوابی اسم یکی دیگه رو دم گوشش نگو... دیشب حس بدی بهم داد 
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون... هنوزم اثرات الکل توی بدنم مونده بود
لنگ میزدم
به سختی از اون کافه ی لعنتی زدم بیرون و راه افتادم توی خیابون
من چیکار کردم؟... کلافه دستمو به صورتم کشیدم
چرا هیچی یادم نمیاد؟!
گوشیمو از جیبم در آوردم و روشنش کردم... این همه تماس از یونگی و هوسوک واسه چیه؟
نگاهم به آخرین نوتیفی که برام اومده بود افتاد... بادیدن اسم فرستنده ش تنم یخ ز د
سریع بازش کردم
(+مواظب باش... نکنه یه وقت با اسم من صداش بزنی)
گوشی از بین دستهای سرد بی حسم سر خورد و افتاد زمین
یعنی همه چی رو میدونه ؟
پاهام تحمل وزنمو نداشتن... زانو زدم رو زمین
چیکار کردی کوک؟!
نفس کشیدن برام سخت شده بود
به سختی گوشیمو برداشتم و انگشت لرزونمو روی اسم هوسوک کشیدم
با اولین بوقی که خورد جواب داد  +کوک تو معلوم هست کجایی؟ 
لبهام میلرزید ن
+چرا حرف نمیزنی ؟
صداش نگران بنظر میرسید... باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:
_ج... جیمین ...
زد تو حرفم
+چرا دیشب هرچی بهت زنگ زدم جواب ندادی؟
_جیمین کجاست هوسوک؟
سکوت کرد
از جام پاشدم و دستمو به دیوار تکیه دادم
_هوسوک
بغضش ترکید
نه... چیزی نشده... مطمئنم ...
تن صدامو بردم بالاتر
_هوسوک چیشده؟! 
یکم که ارومتر شد جواب داد
+ب... بیمارستانه ...
به اطرافم نگاه کردم... صداها برام گنگ شده بودن 
+برات آدرسو میفرستم
و قطع کرد
بیمارستان؟ جیمین چرا بیمارستانه؟ بخاطر من؟ بخاطر کاری که دیشب کردم ؟
صدای نوتیف گوشیمو شنیدم... هوسوک آدرسو فرستاده بود 
به قدمام جون دادم و راه افتادم سمت بیمارستان
باید میدیدمش... قطره ی اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با کلافگی پاک کرد م
اگه منو نبخشه چی؟
باکاری که من کردم مطمئنم که هیچوقت منو نمیبخشه 
سوار تاکسی شدم و راه افتادم سمت بیمارستان
مسیر برام خیلی طولانیتر شده بود
حدودا نیم ساعت بعد رسیدم 
از ماشین پیاده شدم که هوسوک رو دیدم که روی پله ها نشسته بود و سرشو با دستاش قالب گرفته بو د
بادیدن من از جاش پاشد و اومد سمتم
زیر چشماش گود افتاده بودن 
_منو ببر پیشش
شونه هامو گرفت
+آروم با ش
_چی میگی هوسوک؟ میگم منو ببر پیش جیمین
هیچی نگفت... چشمهاش پر اشک شدن 
دستهاشو پس زدم و با قدمهای بلند راه افتادم
صداشو از پشت سرم میشنیدم
+صبر کن کوک ...
بدون توجه بهش رفتم از پذیرش شماره اتاق جیمینوپرسیدم
چند قدم برداشتم که بازوم از پشت کشیده شد
با کلافگی روکردم سمت هوسوک و داد زدم: 
_چرا منو راحت نمیزاری؟ ولم کن
+اون تو کماست 
دوباره دستهام شروع به لرزیدن کرد ن
پسش زدم و راه افتادم سمت اتاقش 
میدونم... حقیقت نداره
به قسمت ICU  که  رسیدم خشکم زد...
جیمین اینجاست؟ 
رفتم سمت در که دیدم باز مونده
بدون تلف کردن وقت رفتم داخل که چند تا از پرستارا اومدن سمتم
+شما نمیتونید وارد بشید
بدون توجه به حرفاشون راه افتادم که یکی از پرستارا جلومو گرفت
+زمان ملاقات تموم شده 
پسش زدم
_ولم کن 
از کنار هر تختی که رد میشدم با دقت نگاه میکردم
چرا نمیتونم پیداش کنم ؟
دوباره بازوم کشیده شد
+اقا شما نمیتونید واردشید
نگاهم به جیمین افتاد که بی جون روی تخت افتاده بود
بغضم ترکید
خواستم برم سمتش که دوباره توسط پرستاره کشیده شدم 
روکردم سمتش و با گریه گفتم: 
_فقط یک دقیقه... یک دقیقه ببینمش میرم... قول میدم
دوباره دستمو کشید
  +برای ما مسئولیت داره 
با التماس بهش زل زدم
_فقط یک دقیقه
کلافه دستشو توی موهاش کشید 
+فقط یک دقیقه
بدون اینکه جوابشو بدم راه افتادم سمت تخت جیمین 
موهاش کجا رفتن...
دستمو جلوی دهنم گرفتم که صدای گریه م بلند نش ه
موهای قشنگش کجان؟ 
دست سردشو اروم گرفتم ...
_ چیشد که به این روز افتادی جیمین من؟
چندبار دستشو بوسیدم
اشکهام بند نمیومدن
_منو ببین... من پشیمونم جیمین... خیلی زیاد... میخوام ازت معذرت خواهی کنم... میخوام به پات بیفتم
آستین لباسمو روی اشکام کشیدم
_میشه منو ببخشی؟دیگه هیچی نمیخوام... فقط میخوام یه بار دیگه برام بخندی... همین... دیگه هیچی نمیخوام... قول میدم 
گریه م شدیدتر شد 
_قول میدم... فقط یه بار... دیگه هیچی نمیخوام ازت
+وقتتون تموم شده آقا 
بدون توجه به حرف پرستار چند بار دیگه دستشو بوسیدم 
بازوم کشیده شد 
+ برای ما دردسر درست نکنید لطفا
با گریه ازش جدا شدم
_نمیخوای چشماتو وا کنی؟ یعنی در این حد ازم متنفری؟ 
هق هقام اجازه ی حرف زدن بهم نمیدادن
پرستارا دستامو گرفتن و بردن بیرو ن
هوسوک اومد سمتم 
خودمو پرت کردم تو بغلش 
با گریه گفتم:  
_موهاش کجا رفتن هوسوک؟ چرا اینقدر ضعیف شده؟
دستشو روی پشتم کشید 
_من هیچوقت اینطوری ندیده بودمش هوسوک... تموم وجودم داره اتیش میگیره
چیزی نگفت
قلبم تیر میکشید 
نمیتونستم چهرشو از ذهنم بیرون کنم
هیچوقت خودمو نمیبخشم
#کسوف 
#p80
#Eleanor

solar eclipseTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon