Chapter 8

267 80 87
                                    

واقعیت تا وقتی که بکهیون در پنجره ی اتاقش رو بست تو صورتش نخورده بود. روی زمین سرد اتاقش نشست و لبخند محوی روی لبش نشست. بلاخره کاری که دلش میگفت رو انجام داده بود و ازش خوشش اومده بود.

انگشت های باریکش روی لب های نازکش نشستن، هنوز حس برخورد لب های چانیول رو فراموش نکرده بود و همه چیز براش باور نکردنی بود. درست مثل تینیجرهایی رفتار میکرد که اولین بوسه اشون رو تجربه کرده بودن و البته که این اولین بوسه ی لعنتیش بود. ذوقی که تو وجودش داشت اینو خیلی خوب نشون میداد و باورش نمیشد یه بوسه تا این اندازه هیجان زده اش کرده بود.

به هرحال همه ی این حس ها تا وقتی ادامه داشت که روی تختش برگشت و بعد از اون انگار یه نفر دکمه ی خاموشی قلبش رو فشار داد.

بکهیون دیگه نمیخندید، کم کم حالت چهره اش بهت زده شد و محکم به ملافه ی تختش چنگ زد. ذوقش خیلی دووم نداشت تا بفهمه واقعا چیکار کرده و نمیتونست باور کنه تمام اون حس های چند دقیقه قبلش تو یه چشم بهم زدن از بین رفتن. بکهیون گناه کرد. اون با خودخواهی تمام پا روی تمامی چیزهایی که فکر میکرد بهشون اعتقاد داره گذاشت و الان چطور میگفت خوشش اومده...؟ میتونست خودش رو ببخشه؟ اصلا چطور میتونست زمان رو به عقب برگردونه؟

وقتی اولین قطره ی اشکش پایین ریخت از شوک خارج شد. اون همه چیزو خراب کرده بود.

به خانواده اش خیانت کرده بود، اعتقاداتش رو نادیده گرفته بود و چیزی که همیشه از خودش نشون داده بود رو تو یه چشم بهم زدن نابود کرده بود. بکهیون گناه بزرگی رو مرتکب شد و این حقیقت اونقدر براش سنگین بود که قلبش به اندازه ی مرگ درد میکرد. چنگی به لباسش انداخت و سرش رو با ناباوری تکون میداد.

چرا این حس اون موقع درست و الان تماما غلط به نظر میرسید؟

دیگه هیچ چیز اون بوسه براش حس درست بودن نداشت. هیچکدوم از کاراش معنی درستی نداشتن و غیر قابل بخشش بودن. اون که بهتر از همه میدونست یه پسر حق نداره اینکارو کنه، نباید هم جنس خودش رو ببوسه، نباید از پسر دیگه ای خوشش بیاد و نباید جذب پسرای دیگه بشه. اون که میدونست پسرا نباید با پسرای دیگه تو رابطه برن. خدا اینو گفته بود و الان میفهمید اون سنگینی تو قلبش داره فریاد میزنه که باید تاوان گناهش رو بده.

لب هاش شروع به سوختن کردن و عطر چانیول که روی بدنش مونده بود الان تهوع آور به نظر میرسید و دیگه اون شیرینی رو ازش حس نمیکرد.

دستشو تند و با خشونت روی لبش کشید و اشک هاش بدون وقفه گونه هاشو خیس کردن. دست خودش نبود و الان فقط حالش از خودش بهم میخورد. ترسی که بهش دست داده بود اونقدر بزرگ بود که نفس هاشو تند میکرد و ضربان قلبش سریع میزد.

"لعنت بهش." زیر لب گفت. گلوش میسوخت و نمیخواست تلاشی برای بهتر شدن کنه. الان اگه میمرد از خودش راضی میشد.

The SinnersWhere stories live. Discover now