┨نامه├

106 28 10
                                    

قسمت سی­وهشتم­ونیم

من هیچوقت خودمو با بچه تصور نکرده بودم. بخاطر بعضی از مشکلات ژنتیکی که تا الان نمیدونستم، من بدون توانایی بچه دار شدن بدنیا اومدم. وقتی توی نوجوونی از مادرم یاد گرفتم، کمی خیالم راحت شد.

فکر میکردم بچه ها توله های دردسازی بیشتر نیستن گرچه بالاخره فهمیدم چرا مادرم وقتی که مردی که عاشق بودم رو پیدا کرده بودم، انقدر نسبت به من عذرخواهی میکرد. اینکه بتونی همسری که عاشقشی رو متقاعد کننده باشی، این بیشترین شادی بود که من تجربه کرده بودم.

اما اون گفت مشکلی نیست، هرچند بخشی از اون میخواست بچه­های خودمون رو داشته باشیم، من کسی بودم که میخواست بقیه عمرشو باهاش بگذرونه، نه فقط با بچه هاش و اگه اون واقعا اگه بخوایم توله داشته باشیم، همیشه میتونیم به سرپرستی قبولشون کنیم.

روز بعدی که این حرفو به من زد من تصمیم گرفتم برای بقیه زندگیم به اون بچسبم و بعد اون اتفاق بدیمن افتاد. من همیشه از دوست صمیمیم(ته­هیون، پدر جونگین) برای نجات جونش متشکرم حتی با این وجود که بخاطر محافظت از بچه ها دوست من زخمی شد.

و بعد از اون ما، من و جفتم قبول کردیم اون شیش توله رو قبول کنیم و من با خوشحالی قبول کردم حتی اگه میدونستم که ممکنه یدونه توله با نگهداریش به زندگیم گند بزنه چه برسه به شیش تا ، چون اونا توله های باارزش کوچولو و شاد من بودند.

دوجون همیشه بیش از حد سنش بالغ بود و وقتی برای اولین بار دیدمش، اون نه سالش بود که از همون موقع رفتار یه جنتلمن رو داشت و بقیه راحت میتونستن بهش تکیه کنن، اون توی مراقبت از برادرهاش و گوش حرف کردنشون خیلی خوب بود که باعث میشد کار من هزاران بار سبک تر شه. شاید چون اون همیشه قوی بود من توجه کمتری نسبت به برادراش به اون میدادم و ناخواسته، فاصله ی عجیبی بین ما افتاد و بجاش من به برادراش نزدیک شدم.

فقط تا سه سال بعد بود، دوماه بعد از وقتی که دوجون به راهنمایی رفت، من اولین بار دیدم که گریه میکرد اونم برای دلیل ناشناخته ای، زمان ناهار و شام بطرز عجیبی ساکت بود، و فقط وقتی لازم بود حرف میزد.

و وقتی مینهیوک ازش پرسید چیزی شده ادعا کرد اتفاقی نیفتاده بود.شب، دیر وقت، وقتی بیدار شدم که برم دستشویی، صدای هق هق هایی شنیدم که از پذیرایی میومد. کنار در شیشه ای جسم لرزانی نشسته بود و از تعجب من دوجونی بود که همیشه فکر میکردم قویه و گریه نمیکنه.

برای حفاظت از برادراش اون همیشه کسی بود که تو مدرسه اذیت میشد و بقیه مسخره اش میکردن-که بوسیله ی والدینش فروخته شده- اون شب من فهمیدم قوی ترین گرگ هام همیشه قوی نیستند، فقط مدت زمان بیشتری نسبت به بقیه گرگ ها قوی ترند.

روز بعد من بعنوان گرگ مادر به دفتر مدرسه اش رفتم و از سمت دیگه، یوسوب، تو نگاه من، بهترین جفت برای دوجون بود. این بچه همیشه نه تنها روی صورت دوجون بلکه روی صورت همه خنده میاورد، حرکات بچه گانه اش با شوخی های بانمکش میتونست چشمای اشکی دوجون رو بخندونه و چون دوجون بار زیادی روی شونه اش بود، ‌یوسوب بتای قابل اتکایی براش میشد.

"CLAIMED" [Complete]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora