بازنویسی ch34

75 8 1
                                    

34

تونی تلفن و قطع کرد و لبخند موذی زد.
_نظرت چی بود پسر؟ بازیگر خوبیم؟
رو به پیتر کرد و پرسید.

پسر بیچاره واقعا تو شرایط جواب دادن نبود.
دهنش بسته بود و به گوشه اتاق بسته بودنش.

مغزش به سختی تحلیل کرد که چه بلایی به سرش اومده.
و از اون موقع داشت گریه میکرد.

که تونی خسته شد.
مرد جلو رفت و چونه پیتر و بالا گرفت.
توی چشماش نگاه کرد و....
_میدونی من واقعا از صورتت خوشم میاد.
و محکم فک پسر رو فشار داد.
_پس کاری نکن که مجبور شم خرابش کنم.
با لحن حرص داری گفت.

پسر با وحشت نگاه کرد.
و جواب ندادنش تونی و کفری کرد.

و مرد یه سیلی محکم خابوند تو صورت پیتر.
_درست جواب بده توله سگ.

پیتر که داشت به خودش میلرزید تلاش کرد اشکاش و کنترل کنه.
و با حس نزدیک شدن تونی بهش سریع شروه کرد به تکون دادن سرش و در آوردن صدایی که انگار داره موافقت میکنه.

_خوبه....میبینی حتی یه احمقی مثل تو ام میتونه درست کارشو انجام بده.
مرد تحقیر آمیز حرف میزد.

پسر بیچاره خودش و جمع کرد.
حق با تونی بود اون یه احمقه....
که نفهمید تونی و آقای استارک یه نفرن....که تمام این مدت بازیچه دست استارک شده بود و که عاشق اون گرگ وحشی شده بود.
میخواست بازم گریه کنه ولی از اون مرد میترسید.

_خب پسر بزار یکم برات شرایط و توضیح بدم....من واقعا عاشقت نبودم.
چهره پیتر در هم شکست.
_من فقط این هیکل و صورت قشنگت خوشم اومده....و از شانس تو زیادی خوشم اومده در حدی که دام بیشتر از یه بار مزه کردنتو بخواد.
مرد دست روی سر پسر کشید.
_ولی حیف خیلی ضعیف و بدرد نخور شده بودی باید روی فرم میاوردمت در ضمن
و موهاش و کشید.
_من عاشق بازی کردن با عروسکامم.

اشک پیتر داشت دوباره سرازیر میشد که....
یه نفر در زد.

_کیه؟
تونی عصبی داد زد.

شخص بی اهمیت وارد شد.
_هوی هوی مرد اونی که باید سرش داد بزنی اون فسقلیه من رفیقتم.
یه مرد تیره پوست و خنده رو وارد شد.

_رودی.
مود تونی عوض شد و پیتر و ول کرد و رفت پیش دوستش.

_مرد اول کاری جای اومدن پیش من اومدی پی عیاشی؟

_چه میشه کرد باید واسه این توله سگ توضیح بدم چه خبره....خودش که محاله بفهمه.
طوری حرف میزدن که انگار پیتر وجود نداره.

_خب امشب برات مهمونی داریم فعلا خوب باهاش خوش بگذرون شاید کل شب نبینیش.

_چرا فکر کردی با خودم نمیارمش؟
تونی با لحن پلیدی گفت.

و هر دو مرد با هم خندیدن.

_تا شب مرد.
و مرد از کلبه رفت.

_شنیدی پسر؟ امشب مهمونی دعوتیم.
تونی رو به پیتر که روی زمین افتاده بود کرد.
_ولی نمیشه که اینطوری بری.

تونی سمت یه دراور رفت و کشو رو باز کرد.
یه قلاده دراورد.

نه پیتر و اون و نمیخواست.
پسر سعی کرد خودش و باز کنه.

تونی با بی محلی جلو رفت و اون قلاده رو گردن پیتر انداخت.
_اینم از این....حالا دیگه یه سگ بی صاحاب نیستی.
پیتر اخم کرد.
که به مزاج تونی خوش نیومد.

مرد گردن پسر و محکم گرفت.
_بزار یه سری چیز و حالیت کنم هرزه خان. مهم نیست تو اون شهر کوفتی تو چه پخی بودی اینجا تو فقط یه اسباب بازی که عین کارایی که من میگم و انجام میده رو اعصابم نمیر و نافرمانی ام نمیکنی ولا هر بلایی بخوام سرت میارم هیچکسم به تخمش نیست این جزیره شخصی انقدر دور افتاده هست که دست هیچ احدی بهش نرسه.

پیتر داشت خفه میشد به سختی حرفای تونی رو فهمید.

_جواب بده.
مرد فشار دستش و بیشتر کرد.

و پیتر سر تکون داد.
مر پیتر و انداخت رو زمین و همونطوری ولش کرد.
_بعدا میام سراغت فعلا کار دارم.

پیتر موند و قلب پر از دردش.

***

سخن نویسنده:خب این سری داستان چطور بود؟
امیدوارم دوسش داشته باشید چون خودم که دوسش دارم.😁

dear mistakeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora