𝐊𝐀𝐑𝐀𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀_𝐎𝐍𝐄

37 2 0
                                    

چند وقتی بود که از دانشگاهش مرخصی گرفته بود میگفت میخواد بیشتر مراقب عزیز دلش باشه میگفت باید با عزیز دلش پاشو بزاره تو اون دانشگاه...
میگفت بدون اون دانشگاه و هرجای که اون نباشه مثل زندانه...
اخه چند وقتی بود که حال عزیز دلش بد بود جونکوکیش سرطان گرفته بود:)
خودش موهاشو زده بود براش...
ولی...ولی بهش قول داده بود که بد اینکه خوب شد.. موهاش که دوباره بلند شد...
باهم برن هر رنگی که دوس داشت بزارن حتی اگه مسخره بود و بقیه بهشون میخندیدن..مهم لبخندای قشنگ جونکوکیش بود...
بهش قول داده بود باهم میرن شهربازی و یکی از تند ترین غذاهای دنیا رو میخورن...
جونکوکیش سرطان داشت ولی تهیونگ قول داده بود خوب میشه با اینکه ترسیده بود ولی با خودش میگفت اون خوب میشه قلب من از تپیدن نمی ایسته اون قلب منه پس چیزی نمیشه...
+تهیونگی خیلی..خیلی درد داره نمیتونم تحملش کنم
با درد و بغضی که پسر بزرگتر سعی در محارش داشت تلاش میکرد پسرشو اروم کنه نفسش بریده بود ولی باید نفس پسرش میشد اون باید خوب میشد...
_قلب من تحمل کن هوم؟خوب میشی قول میدم تو که نمیخوای یه همچین چیز کوچولویی تورو از پا دراره؟تازه من یه عالمه قول دادم که تو باید خوب بشی که بتونم عملیشون کنم تو که نمیخوای تهیونگی بد قول بشه پیش قلبش؟میخوای؟
+قلب نمیخواد تهیونگی ب...بد قول بشه ولی..دیگه نمیتونم میشه فق‌‌..فقط عزیز دلت بمیره؟این..این درد تموم میشه اونجوری!!
دیگه نتونست تحمل کنه نتونست بغضشو خفه کنه قلبش داشت عاجزانه طلب مرگ میکرد هق هقاش بلند شد هق میزد و خواهشانه میگفت حالت خوب میشه عزیز دله من مرگ میخواد؟مگه من میزارم دستای ظریفت و دیگه دستام حس نکنه و سرد بشه؟فقط تحمل کن عاجزانه التماس میکرد و گریه میکرد از عشق زیادش میگفت از اینکه خوب میشه باهم به دانشگاه میرن خانواده خودشونو تشکیل میدن و بچه های خودشو دارن میگفت و هق میزد تهیونگی نمیخواست قلبشو از دست بده...
جونکوکیش با چشمای خیس و خمارش با علاقه به عمرش خیره شده بود که نفهمیده بود اون دستاش حالاشم دیگه گرمای قبلو نداره...
میدونست..میدونست بعد اون تهیونگ دق میکنه میدونست قولای که گرفته چقد پشتش التماس بود واسع خوب شدنش...
جونکوکی تهیونگ ولی خسته بود درد داشت لباش روز به روز خشک تر و پوستش رنگ پریده تر میشد...
بارها میخواست به عمرش بگه که رهاش کنه ولی نمیتونست اون میدونست که میمیره ولی بدون تهیونگش زودتر میمرد اون فقط میخواست چند روز بیشتر داشته باشتش...
(منو میبخشی تهیونگی؟من و ببخش که تو زندگیت بودم من باعث اشکات شدم من و ببخش که از اول به دنیا اومدم که بخام پامو تو زندگیت بزارم که الان بدون من قلبت بشکنه کاش میتونستی رهام کنی)
تهیونگ فریاد زد که خفه شه که اون تمام چیزیه که همیشه میخواست هیچی نمیتونه اونو ازش بگیره بی توجه به ادمای که جلوی در اتاقش جمع شده بودن هق میزد و میگفت که این حرفارو تموم کنه!
نامجون دوست و هیونگشون بود...با چشمای سرخ نزدیک تهیونگ شد تا ارومش کنه این اواخر دیده بود که چقد داره نابود میشه و بازم تلاش میکنه خودشو سرپا نگه داره تا پسرش روحیه ی نداشتشو نبازه ولی مثل اینکه دیگه نتونست مقاومت کنه و جلوی عزیز دلش شکسته بود بغضی که درست مثل سرطان جونکوک تو گلوی تهیونگ شده بود شکسته بود و نامجون و جین،جهیوپ، جیمین و یونگی کلماتشونو برای ارامش دادن به اون دونفر تموم کرده بودن همشون درد داشتن...
دردِ،درد کشیدن دوست و برادرشون..
درد عشق عمیقی که ممکن بود به تهش رسیده باشه و کسی حتی جرات اینکه به زبون بیاره نداشت ولی بدون استثنا همشون بهش فکر کرده بودن...
همیشه عشق بین تهیونگ و جونکوکیش باعث افتخار اون پنج نفر دیگه بود ولی الان ارزو میکردن کاش اونها انقد همو دوس نداشتن تا کمتر عذاب بکشن تا صدای هق هقای بی امون تهیونگ و التماسای جونکوک به عمرش که دلش میخواد بمیره و از درد به خودش پیچ میخوره رو نبینن...
(بهم نگو رهات کنم قلبم...
در عوض بهم بگو...دوباره بهم بگو عمر من حالم خوبه...حالم خوب میشه ازم قول بگیر واسه چیزای کا میخوای بگو من عمرمو ول نمیکنم بهم بگو لعنتی خواهش میکنم
شماها بهش بگین که خوب میشه که خوبه...
نامجون هیونگ؟
نا امید از نامجون به بقیه هیونگاش نگاه کرد...چرا ساکتین لعنت بهتون بهش بگین...بگین که خوب میشه اون شمارو دوس داره به حرفتون گوش میده بگین بهش...
(تهیونگی مَ..من هیچکسو اندازه...اندازه تو دوس ندارم..دیگ...دیگه نمیتونم بهت بگم عمرم..اخه..اخه عمر من خیلی کوتاه تر از این حرفاس ...ول...ولی تو نباید مثل عمر کوتاه من خطاب شی وجود من)

𝐊𝐀𝐑𝐀𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀Where stories live. Discover now