𝐊𝐀𝐑𝐀𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀_𝐓𝐖𝐎

21 3 0
                                    

فقط چند دقیقه از عزیز دلش دل کند تا  یه ابی به دست و صورتش بزنه تا به قول هیونگاش پسرش که از خواب لعنتی که دکترا با استفاده از اون ارامبخشا به پسرش بخشیده بودن تا کمتر درد بکشه بیدار شد رغبت کنه تو صورتش نگاه کنه....
حق با اونا بود اخه...اخه پسرش خیلی قشنگ و خوش بو بود اون باید در حد پسرش میبود یا نه؟
ولی اگه فقط میدونست همون چند دقیقه قراره چه اتفاقی بیوفته بازم به این چیزا فکر میکرد؟
بازم به حرف هیونگای نگرانش گوش میداد که از کنار عزیز دلش دور بشه؟
اون وقتی نزدیک راه روی اتاق قلبش شد با همهمه ی دکترا و پرستارای زیادی رو به رو شد هیونگاش گریه میکردن...
جیهوپ هیونگش بلند بلند اسم پسرشو صدا میزد و میگفت طاقت بیاره...
یونگی اروم شونه هاش تکون میخورد و تلاش میکرد جیمینو اروم کنه اولین بار بود یونگی گریه میکنه نه؟
نامجون و جین همو بغل کرده بودن و با درد ولی به ارومی گریه میکردن
ترسید...وحشت کرد پسر عزیزش که چیزیش نشده؟
نه..نه نمیتونه این باشه خدا انقدام بی رحم نبود که اینکارو باهاش کنه؟
پسرش انقد عاشقش بود که تنهاش نزاره دیگه؟
خودخواهی بود اگه توقع تحمل داشت؟نه نبود اون باید خوب میشد اینا افکار تهیونگی بود که شکه به تصویر رو به روش بهش فکر میکرد...
با قدمای سستش به سمت جایی که پسرش خوابیده بود و هیونگاش تو قعر درد و غم دست و پا میزدن حرکت کرد...
ولی جهنم واقعی تو قلب و فکر تهیونگ بود..
هیچکس...هیچکس اندازه اون تو غم و درد دست و پا نمیزد..
متوجه تهیونگ شدن...
(بگین...بهم بگین حال پسرم خوبه..بگین که چیزی نیست)
عربده هاش باعث هق هقای بدتر جیمین و شدت گریه های بقیه میشد ولی باید بهش میگفتن نه؟
جین پیش قدم شد برای شرح دادن اون چند دقیقه ی جهنمی که تهیونگ نبود که چقد خوب که نبود...
با هق هقو گریه سعی میکرد بهش توضیح بده
(تهیونگ...وقتی..وقتی رفتی یهویی دستگاها سوت کشید..دیدیم کِ..که از گوشا،دهن...دهنو بینیش خون میاد)
تهیونگ حس کرد قلبش نمیزنه درد به بند بند استخوناش حمله کرده بود چی به سر عزیز دلش اومد وقتی نبود؟
یعنی...یعنی منتظر بود که تهیونگ بره ...تا تهیونگو حس نکنه و روحش و به پرواز دراره؟
(دکترا رو صدا کردیم یهو ...یهو همه با عجله رفتن تو اتاقش.‌‌ما..ما نمیدونیم چه اتفاقی ممکنه بیوفته)
تو گوشش زنگ میزد...
(مانمیدونیم چه اتفاقی ممکنه بیوفته)
دوید پشت در اتاق قلبش...در و باز کرد دید دارن پسرشو احیا میکنن دید قلب قلبش نمیزنه
(عزیز دله من؟پاشوو
غلط کردم رفتم ببین فقط رفتم صورتمو بشورم...پاشو عمرم پاشو.‌چشاتو باز کن بزار ببینم نمیخوای تو جهنم ولم کنی)
هق هقاش دل دکترا و پرستارارو هم به درد اورده بود و باعث گریشون شده بود حتی اونام واسه بیرون انداختن تهیونگ از اتاق کاری نمیکردن انگار میترسیدن تهیونگ با خارج شدن از اون اتاق بمیره..
تهیونگ عربده میزد بلند بلند خواهش میکرد،التماس میکرد حتی دستور میداد که پاشه
صورت غرق خون پسرش جلوی چشاش بود..
دکترا دست از تلاش برداشتن..
(شما نمیتونین کاری نکنین لعنتیاااا...حرومزاده های لعنتی اون پسر منههه که رو اون تختهههه چرا ایستادینننن اون نمردههه میفهمیننن نمردههه)
به سمت تختش پسرش رفت...
دکترا سمت هیونگاش رفتن و نا امیدانه و متاسف برای پسر جوون تر سری تکون دادن که هق هقای اونها بلند شد..
همه چی تموم شد اون رفت!
انگار واقن منتظر بود تهیونگ ازش یکم فاصله بگیره تا از فرصت استفاده کنه و بره!
(جونکوکی عمرت اینجاس..بلند شو این...این خونارم خودم پاک میکنم از رو صورت قشنگت پاشو پسرم اشکالی نداره تهیونگی اینجاس تا مراقبت باشه...چشای کهکشانیتو باز کن براممممم خواهشش میکنم ...بزار یه باررر صداتو بشنوممم تو حتیی برای اخرین بار بهم نگفتی عمر مننن پاشووو..)
پسرشو بغل گرفته بود،میبوسیدشو بلند بلند هق میزد به هیونگاش التماس کرد که به دکترا بگن نره ولی هیچکاری از هیچکس ساخته نبود...
پسرش پر پر شد...
...
چندساعتی میشد بیهوش شده بود...
حتی وقتیم که بیدار شده بود از شدت گریه و درد اون لحظه کم نشده بود‌...
هنوزم اشک میریخت و عاجزانه از همه کمک میخواست میخواست بشنوه عزیز دلش حالش خوبه.
اون نیاز داشت بشنوه حتی اگه دروغ بود....
منتظر بود ی نفر بهش بگه تا دوباره بتونه سرپا وایسه تا بتونه بره و جونکوکیشو که نفس میکشه بغل بگیره و بهش قولای شیرین بده
باورش سخته اینکه بدونی قطره قطره از عمر قلبت کم شده و در نهایت تموم شده و تو هیچکاری نتونستی انجام بدی...
فقط میتونی بشینی و ببینی و بشمری نبود لحظه های که دیگه شاد نیستیو.
میتونی لبخنداشو حفظ کنی...
میتونی صدای ضبط شدشو تو ذهنت بار هاو بار ها تکرار و پخش کنی...
یعنی عمرش انقد خسته بود که وقتی نفسش تموم شد لبخند داشت؟
میخواست عمر خودشو بهش بده میخواست خودش بجاش سختی بکشه میخواست خودش بمیره...
داد بزنه و عاجزانه کمک بخواد تا حالش خوب بشه... ولی خودش خوب میدونست که نه تنها خودش بلکه هیچکس دیگه ای نمیتونه پسرشو خوب کنه....
چرا هیچکس نمیگفت؟؟ چرا همه ساکت بودن؟ اونا باید میگفتن پسرش خوب میشه...

𝐊𝐀𝐑𝐀𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀Kde žijí příběhy. Začni objevovat