تو تمام مدت تهیونگ بدون کلمه ای حرف خیره به جسد خوابیده زیر خروار خروار خاک سرد خیره شده بود...
اگه هیونگاش نبودن قطعا نمیتونست از پس مراسم برمیاد...هرچند که دیگه مهم نبود نه؟
پسرشو از دست داده بود...
باورش شده بود که دیگه عزیز دلی نداره...
هرچند که جونکوک تا لحظه مرگش تا اخرین نفسش عزیز دل تهیونگ باقی میموند...
داشت میکشتش خداحافظی که نتونست از پسرش بکنه...
داشت میکشتش درد نداشتن پسرش...
چیکار کرده بود که مستحق این جهنم بود؟تا حالا اسیبش به یه مورچه هم نرسیده بود،پس چرا؟
انقد خدا متنفر بود از اینکه اون خوشحال باشه؟
صدای پسرش تو سرش پیچید..
(تهیونگی میدونستی تو عمره منی؟پس قول بده طولانی مدت کنارم باشی تا بتونم طولانی و خوب زندگی کنم...)
(یاااا تهیونگ انقد بوسم نکننن سرخ شدد پوستممم)
(میدونستی تو برای من چی تهیونگی هیونگ عزیزم؟
برات چیم قلب من؟
کاراسودا
یعنی چی؟
یعنی عشق بی پایان
تو باعث مرگ منی بچه
اینجوری نگیااا دیگه عمر منن...اگه اینجوریه پس ارزو میکنم زودتر از تو بمیرم چون طاقت نبودنت کنارمو ندارم)
به ارزوت رسیدی قلب من؟زودتر از من رفتی که نبودم و نبینی؟پس من چی عزیزه دلم؟
مگه نمیدونستی منم بدون تو میمیرم؟
حالا با این قلب پر از درد و وجود سیاه شدم بدون تو چیکار کنم؟رنگ شاد زندگیم؟پسر کهشکانیم حالا دردات اروم شد؟
دیگه تموم شد قلب من دیگه درد نداری؟
دیگه میتونم صدای بدون دردتو بشنوم؟
ببین منو.
تو چشمام نگاه کن و لبخند قشنگتو بهم نشون بده...
با اون صدای قشنگت بهم بگو از درد خلاص شدی.
بگو رنگین کمون قلبت رنگای شادشو نشونت داده... بیا و تو چشمام نگاه و کن و بهم بگو که تو (کاراسودای) منی..!
خواسته ی زیادیه نه؟تو دیگه برنمیگردی قلب من:)
هرچقدرم خودخواه باشم بازم برنمیگردی....
اخرایه مراسم بود...همه کم کم داشتن میرفتن...
ولی تهیونگ انگار نمیخواست پسرشو تنها بزاره...پسرش هیچ وقت دوس نداشت بدون تهیونگ جایی بخوابه..
اما کی میتونست اون پسر دلشکسته و درد دیده رو مجبور کنه که از کنار سنگ قبر عشقش بلند شه؟
پس فقط با اظهار نگرانی و توصیه های لازم تنهاش گذاشتن تا با پسرش برای اخرین بار خلوت کنه ولی واقعا اخرین بار؟
(حالا فقط من و تو موندیم پسرم...
قلب من؟صدامو میشنوی؟اونجا سرد نیست؟درد نداری؟خوشحالی؟معلومه که هستی...دیدم لبخندتو وقتی نفسات بند اومده بود...دیدم که صورتت ارامش داشت...دلت واسم تنگ نمیشه؟دل من که واست پر میزنه عمره من...
دیگه دلم نمیخواد جایی نفس بکشم که نفسای تو توش پخش نمیشه...صدای دوست دارم گفتنات و عمرم صدا زدنات تو گوشم نمیپیچه...)
تیغ نو و تیزی که خیلی نامحسوس و یواشکی تهیش کرده بود و از جیب کت مشکی و بلندش دراورد...
بهش خیره شده بود و با درد زیادی تکخند تلخی زد..
(فکر کردی وقتی قول دادم که هیچ وقت رهات نمیکنم دروغ گفتم قلب من؟فکر کردی وقتی بهت گفتم قلب منی دروغ گفتم؟مگه ادم بدون قلبش میتونه زندگی کنه که من دومیش باشم؟اخه پسر کهکشانیم کیو دیدی قلبش از تپش وایسته و زنده بمونه؟
شاید...شاید اونجا بتونم دوباره ببینمت...شاید نه حتما میبینم نه؟تو میای دنبالم دیگه نه؟)
هق میزد و حرف میزد هق میزد و از اینکه نمیتونه بدون اون باشه میگفت...
(میدونم ...میدونم که هیونگامون از این غمگین تر مین ولی...منه بدون تو مثل خفگی شدیدیه که دنبال جرعه ای تنفس میگرده...پس اونا درک میکنن مگه نه عمر من؟
بهم گفتی بهم نمیگی عمر من که مثل تو کوتاه زندگی نکنم؟چرا نفهمیدی نفس من بدون تو بند اومده محسوب میشه؟وقتی اومدم پیشت تنبیهم کن ولی اول بغلم کن پسرم...سیر بغلم کن)
کتشو دراورد...با باد سردی که وزید لرز خفیفی کرد ولی اهمیتی نداد..تیغو باز کرد چشمامو بستو لبخند زد...یه لبخند از ته دل و اعماق وجودش اون واقعا خوشحال بود واقعا بود....
از اینکه قرار نبود پسرش تنها بخوابه خوشحال بود...
نامه ای که نوشته بود رو روی سنگ قبر جونکوکیش گذاشتو با یه سنگ کاری کرد که باد نتونه ببرتش...تا اگه کسی پیداش کرد اون نامه رو بخونه...
تیغو رو رگ دستش خیلی عمیق و محکم کشید ولی حتی دستاش نلرزید...اون..اون واقعا میخواست که بره پیش پسرش...
رگشو عمیق بریده بود ولی برای اینکه از قطع شدن نفساش مطمئن بشه تیغو تو دست زخمیش گرفت و رگ اون یکی دستشم به طور عمیقی برید...خون ازش میرفت و رنگش رو به سفیدی...سردش شده بود و سرما رو شدید تر احساس میکرد...
همه جا سکوت بود و غم...کنار قبر پسرش دراز کشید و اروم اروم داشت از حال میرفت...ولیی خوشحال بود...
(قلب مَ..من جا..جای من تا...تاابد فَ...فقط کنار تو...توا پسر...پسرم...
دوست دارم)
با ارامش خالصی چشاش بسته شد...اون مثل پسرش پر کشید...
میخواست جایی باشه که بتونه پسرشو حس کنه پس...موفق شد دیگه نه؟
اونم مثل پسرش وقتی نفساش بند اومده بود لبخند داشت...حتما عزیز دلش اومده بود دنبالش...
The end....
VOUS LISEZ
𝐊𝐀𝐑𝐀𝐒𝐄𝐕𝐃𝐀
Aléatoireدیگه تموم شد قلب من دیگه درد نداری؟ دیگه میتونم صدای بدون دردتو بشنوم؟ ببین منو. تو چشمام نگاه کن و لبخند قشنگتو بهم نشون بده... با اون صدای قشنگت بهم بگو از درد خلاص شدی. بگو رنگین کمون قلبت رنگای شادشو نشونت داده... بیا و تو چشمام نگاه و کن و...