◈Chapter 7◈

106 12 8
                                    


پلک هاش به روی هم لغزید و همینطور که پایین تنش رو به باسن پسر مو سبز میفشرد،تو گوشش میخندید...چون این صدای فریادش از سر درد میتونست اون خشمش رو ارضا کنه اما هنوز تا ارضا شدن شهوتش خیلی مونده بود و قصد نداشت راحت تمومش کنه...

سهون تمام اون درد های روحش رو از یاد برده بود...انگار که تنها راه خلاص شدن از شرشون فقط همین تلافی کردن و درد دادن به پسر مو سبزه...و شاید این یه راه حل نباشه.شاید ادامه دادن به صورت مساله ای باشه که پیچیده تر از اونیه که سهون بتونه حلش کنه و از پسش بربیاد؟

در اصل سهون راضی بود...
از این خشونت، بی رحمی و درد هایی که بین خودش و لی رد و بدل میشد،لذت میبرد...انگار که تمام خشم،تنفر و تمام اون حس نیازش به تحقیر کردن آدما، تو وجودش رو به خاموشی میرفت.

درسته که از شب گذشته تا همین الان فقط زجر کشیده بود و خودخوری هاش نذاشت یه ثانیه پلک روی هم بذاره...درسته که بدنش تا حد مرگ درد میکرد و اون غرور بیش از حدش له شد،بعدشم با اون ظاهر افتضاح پا به دانشگاه گذاشت،اما شاید طعم تلخ و لزج این زندگی لجن گرفته پسر مو سبز به دلش نشست که ناخواسته به سمتش قدم برمیداشت و خودشم نمیفهمید...اما قطعا روحشم خبر نداشت این چیزی که داره از پسر مو سبز میبینه،فقط یه مقدمه از یه رمان بلند و دلهره آوره...نه چند خط از یه داستان بچگانه...

سهون "الان" فقط لذت بردن از تنی رو میخواست که اون دستبند های چرمی نذاشتن تو شب گذشته بهش برسه...پس چه فرصتی بهتر از الان؟
اون صحنه های کثیف باز هم تو ذهنش پیچید...که چطور لی درست جلوی چشماش خودش رو لمس میکرد،آلتش رو میمالید و تن داغش چطور به اون لمس ها واکنش نشون میداد...

جزئیات تو سرش اینقدر واضح بودن که انگار قصد داشتن مغزش رو به فاک بدن...مثل وقتی که به یاد آورد چطور تن پسر مو سبز در مقابل صورتش از حس اون حلقه تنگ انگشتاش به روی سر آلتش لرزید تا اینکه اون کام داغش رو روی شکمش پاشید و نذاشت تو این روند حتی سر انگشت مشتاق سهون بهش بخوره.

به یاد آورد که چطور چشم های لی به روی هم رفت و لباش از هم فاصله گرفت تا اون نفس لعنت شده نا منظم و داغش از ارضا شدن رو راحت تر بیرون بده یا اینکه چطور ماهیچه های بدنش انقباض پیدا کرد.
سهون خیلی خوب همه اون ثانیه ها رو به یاد آورد...و اون تصاویر جوری تو مغزش تو دوران افتاد که در آخر عامل حال الانش شد...نبض شهوت که دیوونه وار میزد و خنده های مستانه از چیزی که میخواست و بالاخره بهش رسید.

بدن دردمند از بی خوابی و کسلی که انگار این زجر رو به آغوش کشید و با جنونش یه مخلوط از بی رحمی براش ساخت...چشم های به خون نشسته و ورم کرده ای که برای دیدن تن پسر مو سبز و تماس بدنش باهاش بیشتر له له میزد تا خوابیدن...و انگشت های زخمی که بیان گر جمله:"دیگه هیچی برام مهم نیست"بود.

◈ Dirty Choice ◈Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang