الفای قد بلند به در تکیه داده بود و با سینه پر از غم به صحنه روبه روش نگاه میکرد
با هر هقی که الفای مو مشکی میزد رعشه ای به قلب حاضرین توی اتاق میافتاد.الفای قوی، رییس یه پک بزرگ، کسی که حتی با اوردن اسمش لرزه به تنت می اندازه کسی که ناخوداگاه براش زانو میزنی..... الان روی تخت جسم مریض و کم جون معشوقش رو بغل کرده، معشوقه ی زیباش امگای وانیلیش، امگایی که با بی رحمی داشت ترکش میکرد
همه چیز خیلی زود اتفاق افتاد.(فلش بک)
با خستگی وارد عمارت شد، کت بلند و مشکیش رو از تنش درآورد
_خوش اومدید ارباب
_ممنون نانا... امگام کجاست
_تو اتاقشون هستن ارباب
_ممنون میتونی بریدر حالی که دکمه های سر استینش رو باز میکرد از پله های عمارت بالا رفت، با رسیدن به اتاق مشترکشون حجم خیلی زیادی از فرومون وانیل به مشامش خورد، دستگیره درو پایین کشید و وارد اتاق شد با دیدن وانیلش که روی تخت نشسته بود و با گوشی چت میکرد قند توی دلش اب شد، وانیل کوچولوش اخم کرده بود و تند تند داشت فرد پشت گوشیو فحش کش میکرد
_وانیلمیونگی با شنیدن صدای بم الفاش سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد، از بس سرش با فحش دادن به بکهیون گرم بود که یادش رفت الفاش امروز از سفر کاری دو روزش برمیگرده .
با ضرب از روی تخت پایین پرید و خودشو داخل بغل بزرگ الفاش انداخت ، دم عمیقی از رایحه تلخ الفاش گرفت و گفت:
_کوکی... دلم برات تنگ شده بود
_منم وانیلم منم.... هوممم من چجوری دو روز رو بدون رایحت گذروندم
_کوکو تو نبودی نمیتونستم روی تخت بخوابم چون بزرگ بود تنهایی خوب نبود
_وانیلم بدون من خوابش نمیبرد.. منو نگاه کن ببینمدستای بزرگ و کشیدش رو زیر چونهی امگاش گذاشت و صورتش به طرف خودش گرفت، با دیدن چشمای اقیانوسی و مژه های سفید و کوتاه وانیلش بار دیگه قلبش لرزید، هیچ وقت براش تکراری نمیشد هربار با دیدنش بیشتر از قبل عاشقش میشد
اون روز سرد پاییزی وقتی داشت با دستیارش به طرف ماشینش میرفت چشمش به امگای ریزه میزه ای افتاد، امگا با حجم زیادی از کاپشن ابی پوشیده شده بود و داشت با صدای بلند کسی رو دعوا میکرد .
یه الفا که از چهرهاش پیدا بود به زور جلوی خندشُ گرفته بود، با نزدیک شدن به اون دو نفر تونست چهره امگارو ببینه.... انگار همه جا سکوت بود همه چی سر جاش ایستاده بود و فقط جونگکوک میتونست این زیبایی رو ببینه، موهای سفید و بلند امگا که قسمتیش زیر کلاه مخفی شده بود، صورت گرد و تپل امگا ابرو و مژه های سفیدش و چشماش.... چشمای اقیانوسیش، جونگکوک حاضر بود قسم بخوره که توی چشمای امگا غرق شده، چشماش زیاد پیدا نبود اونم بخاطر تپلی صورت امگا بود، اون پوست سفیدش و گونه های سرخ از سرماش و در اخر بوی مست کننده وانیلش.... همه دست به دست هم داده بودن تا الفارو مجذوب خودش کنن و موفق هم شده بودن چون الفای از خود راضی و سخت گیر مست امگا شده بود، الفا با صدای امگا از هپروت در اومد .
أنت تقرأ
☆𝐈𝐧 𝐚𝐧𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫 𝐰𝐨𝐫𝐥𝐝 ☆
القصة القصيرة_ انگار ما واقعلا برای هم نبودیم چون دنیا داره خیلی بیرحم مارو از هم جدا میکنه... متاسفم... شاید توی دنیای دیگه ای هم دیگرو دیدیم... اون موقع دیگه هیچ چیزی نمیتونه جدامون کنه... + من دنیای دیگه ای نمیخوام... من الان میخوامت.. به وجودت نیازمندم... ...