کسوف پارت 81

455 47 18
                                    

سرمو اوردم بالا و به یونگی که با انگشتاش بازی میکرد نگاه کردم
_الان من چیکار کنم یونگی؟
بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
+ نمیگم که همه ش بخاطر تو بود... اما خیلی دلشو شکستی
چندبار سرمو تکون دادم
_میدونم...
+همیشه آرزو داشتم که حالش خوب باشه... سعی کردم مواظبش باشم و توی خوب کردن حالش سهم داشته باشم
بدون اینکه چیزی بگم منتظر ادامه ی حرفش موندم
انگشتهاشو توی همدیگه قفل کرده بود
دستاش میلرزیدن
+الان نمیتونم اینجوری ببینمش
صداش از بغض میلرزید
سرشو اورد بالا و بهم زل زد
اشک توی چشماش حلقه زده بودن
دستشو روی سینه ش گذاشت
+من... من حاضر بودم قلبمو با دستای خودم از سینه م در بیارم بهش بدم
سرجام خشکم زد
با استینم روی اشکام کشیدم
با صدایی که خودم به زور شنیدم اسمشو به زبون اوردم
_یو..نگی
سرشو تکون داد و کلافه اشکاشو با دستش کنار زد
+آره... عشقی که تو بهش داری یک هزارم عشقی نیست که من به چشماش داشتم
زبونم بند اومده بود
+اما میدونی فرق منو تو چی بود؟... این بودکه تو شهامتشو داشتی و بهش اعتراف کردی... اما من هنوز که هنوزه نتونستم بهش بگم
پوزخند زد
+ حقمه... آدم ترسو همیشه بازنده ست
دستمو به لبه ی پنجره گرفتم و از جام پاشدم
انگشت اشارمو گرفتم سمتش
_به حرمت خوبیایی که به من و جیمین کردی هیچی بهت...
از جاش پاشد و دستمو کنار زد
+ میخوای چیزی بهم بگی؟
صورتشو آورد جلو
+میتونی بزنی تو گوشم... نظرت چیه؟
لبهامو روی هم فشار دادم و به سقف خیره شدم
+ من دیگه هیچی برام اهمیت نداره... اگه با زدن و فحش دادن به من دلت آروم میشه بیا... بیا بزن... فحش بده
بغضش ترکید و زانو زد روی زمین
با گریه گفت :
+ ببین به چه روزی افتاده؟ اگه من بیشتر حواسم بهش بود اینطوری نمیشد
کلافه دستمو کشیدم توی موهام.. بغض گلومو فشار میداد...
_الان به حدی لهم که نمیدونم چی باید بهت بگم... بعدا باهم حرف می‌زنیم
و راه افتادم سمت در خروجی و بازش کردم که با هوسوک چشم تو چشم شدم
با دیدن من لبخند ساختگی ای روی لباش نشوند
نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم
با صدایی که دورگه شده بود گفت:
+بیا... دکتر جیمین میخواد ببینتت
سرمو تکون دادم  وراه افتادم سمت در خروجی
انگار قرار نبود که اوضاع بهتر شه...
فقط قراره همه چی بد شه
بدتر و بدتر
بعد از اینکه تاکسی گرفتم راه افتادم سمت بیمارستان
حدودا نیم ساعت بعد رسیدم
راه افتادم سمت اتاق دکتر جیمین
حالم از بوی بیمارستان و فضاش بهم میخورد
بعد از اینکه باهاش هماهنگ کردن تقه ای به در زدم و رفتم داخل
دکترش با دیدن من با لبخند سرشو تکون داد
سرمو خم کردم
+بشین
به صندلی ای که جلوش بود اشاره کرد
نشستم روبه روش
_چیزی شده؟! جیمین چیزیش شده؟
سرشو به نشونه ی نه تکون داد
+ میخوام کمکش کنیم که زودتر خوب شه
بهش زل زدم
_میشه؟!
سرشو تکون داد
+ از خونوادش خبر داری؟ میدونی کجا زندگی میکنن؟
فکر کردم
_ احتمالا میتونم پیداشون کنم... زیر سنگم باشن پیداشون میکنم... اما چرا... با اونا چیکار دارین؟
+ پیوند مغز استخوان
منتظر نگاهش کردم که ادامه داد
+اگه ممکنه بتونیم مغز استخوان پدرش یا هرکدوم از اعضای خونوادشو پیوند بزنیم
_اگه پیوند بزنین خوب میشه؟
سرشو تکون داد
+خوب میشه... بشرطی که به جیمین بخوره
_چی بخوره؟
خندید
+مغز استخوان خونوادش
سرمو تکون دادم و ازجام پاشدم
_من میرم پیداشون میکنم
+فقط سریعتر...باید ازمایش بدن
چند بار سرمو تکون دادم و راه افتادم سمت در خروجی
+ خوشبحال جیمین که همچین دوستی داره
لبخند تلخی روی لبام نشست
بدون اینکه چیزی بگم از اتاق اومدم بیرون و راه افتادم
گوشیمو از جیبم در اوردم و به هوسوک زنگ زدم که سریع جواب داد
+چیشد کوک؟
_ از خونواده ی جیمین ادرسی چیزی داری؟!
+واسه چته؟
_داری آدرس؟
+فکر کنم دارم
_ سریع بیا دنبال من... باید بریم خونه ی پدرش
+اومدم
گوشیمو قطع کردم و ازبیمارستان زدم بیرون و کنار خیابون منتظر وایسادم
معده م تیر میکشید
سه روزی میشد که هیچی نخورده بودم و فقط با آب خوردن سرپا بودم
اصلا چطوری میتونستم چیزی بخورم؟
الان مهمترین چیزی که میخواستم خوب شدن اون پسر بود
حدودا نیم ساعت منتظر موندم که ماشین هوسوک جلوی پام وایساد
سریع سوار شدم که راه افتاد
+چی گفت دکترش؟
_میگه میخواد پیوند مغز استخوان بزنه براش
+اها از خونواده ش؟
سرمو تکون دادم
+یه ادرس دارم ازشون... اما نمیدونم الانم همونجان یانه
_بریم
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم
یاد حرفای یونگی افتادم
خودخواهانه باهاش رفتار کردم؟
دستمو روی پیشونیم گذاشتم و نفس عمیق کشیدم
+بهش فکر نکن
چشمامو باز کردم و رو کردم سمت هوسوک
_به چی؟
+یونگی
_فکر ادمو میخونی؟
با لبخند سرشو تکون داد
+ من جادوگرم
پوزخند زدم
_اینم از معشوقه ی تو
خندید
+ چیکار کنم بنظرت؟ من اینقدر خر بودم که فکر میکردم دوسم داره
پوزخند زدم
_جیمین چقدر زور زد که رابطه ی شما دوتا رو درست کنه
+هی... تو الان باید منو دلداری بدی نه اینکه سرزنشم کنی
بهش زل زدم
_  همینکه الان نمیرم دماغ یونگی رو بشکونم باید خوشحال باشی
شونه هاشو انداخت بالا
+دیگه اهمیت نداره
بدون هیچ حرفی بهش زل زدم..
خندید
+اینهمه دنبالش دوییدم... زوری که نیست...
کلافه نفسمو دادم بیرون
+ دیگه برام مهم نیست که چه بلایی سرش میاد
_جیمین خوب شه همه چیو درست میکنیم
+همینطوره
دیگه چیزی نگفتم
حدودا چهل دقیقه بعد رسیدیم
بعد از اینکه هوسوک ماشینو پارک کرد پیاده شدم و به خونه ای که رو به روم بود نگاه کردم
استرس داشتم
اگه قبول نمیکردن چی؟!
هوسوک که متوجه  تغییر حالم شده بود دستشو روی شونه م گذاشت
+نگران نباش درستش میکنیم
چشمامو بستم
یاد حرف جیمین افتادم
همیشه هرچی میشد میگفت نگران نباش... باهمدیگه درستش میکنیم
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم سمت در
+زنگ نداره... در بزن
سرمو تکون دادم و چندبار به در کوبیدم
چند دقیقه که گذشت در باز شد
با دیدن پدر جیمین سرمو خم کردم
_سلام
سیگاری که گوشه ی لبش بود رو جلوی پام انداخت
+ تو اینجا چی میخوای دیگه؟
هوسوک گفت:
+میتونیم چنددقیقه باهاتون حرف بزنیم؟
+من حرفی باشما ندارم
خواست درو ببنده که پامو لای در گذاشتم
_فقط چند دقیقه
بهم زل زد
+صبر کن ببینم...
مکث کرد
+نکنه بلایی سر پسرم آوردین...
هوسوک که هول شده بود گفت:
+م... ما؟ نه
+پس یعنی پسرم چیزیش شده
پوزخند زدم
_اجازه میدی حرف بزنیم یانه؟
درو کامل باز کرد و با چشماش به خونه اشاره کرد
+ سریع
نیم نگاهی به هوسوک انداختم که سرشو تکون داد
رفتم داخل و هوسوکم دنبالم اومد
.........
#کسوف
#p81
#Eleanor

solar eclipseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora