"برهنه در سرمای زمستان رها شده بودم تا گرگ شوم"
غلت زدم تا از جایی که خوابیدم بلند شم، با وجود تمام کوفتگی های بدنم از جا بلند شدم تا برم مدرسه. اینبار اینجوری نبود که با خیالی راحت و اطمینان به یه پشتببان تصمیم بگیرم درد هام رو نشون بدم؛ پس حتی اگر توانایی راه رفتن تو پاهای زخمیم نباشه من باز هم محکم راه میرم.
از در اتاق که بیرون اومدم مطمئن شدم اثری از خودزنی دیشبم و همچنین عاملش -اون رژ لب سرخی که چشم ها و درکم رو به خون گره میزد- پاک کرده باشم.
کار آسونی نبود!
از شدت درد و سوزش هر لحظه امکان داشت زانو هام سست بشه ولی با کوله سنگینم تمام مسیر رو تا مدرسه پیاده رفتم تا درد بیشتری به خودم بدم.
فرایندش اینطور پیش میرفت که من درد عمیقی رو توی سینه ام احساس میکنم که هیچ منشای نداره. اون درد شروع میکنه به پخش شدن توی بدنم و من تلاش میکنم با چنگ زدن به سینه ام درد رو محدود کنم ولی اون گسترشش رو سرعت میبخشه و من تلاش میکنم تمام بدنم رو چنگ بزنم تا اون درد رو محصور کنم ولی نمیتونم پس تلاش میکنم اونقدر یک محدوده از بدنم رو چنگ بزنم تا بتونم اون درد رو خارج کنم !
من واقعا نیاز پیدا میکنم که اون درد رو خارج کنم و تنها راهی که به ذهنم میرسه یک درد واقعیه! پس یک درد حقیقی ایجاد میکنم، خودم رو زخمی میکنم و میدونی... اون درد از زخم هام به بیرون جاری میشه و من دیگه کمتر و کمتر حسش میکنم. با از دست دادن هر قطره خون وقتی بدنم رو به سرد شدن میره من درد کمی رو حس میکنم که از سطح بدنم به سمت سینه ام فرار میکنه و در آخر با هیبت یک خنجر توی قلبم فرو میره. من میمونم و قلب زخمی و پاهای زخمیم!و بعد...من میترسم! من از موجودی که طی اون چند دقیقه بهش تبدیل شده بودم که آماده است تا علاوه بر درد های فعلیش خودش هم به درد هاش چیزی اضافه کنه همچنان میترسم.
کلاس های درس با وجود معلم هایی که دائم شکایت میکنند و دانش آموزهایی که از هر فرصتی برای فرار استفاده میکنند و معاونی که اگر در موقعیتش بود همه رو اخراج میکرد، مزخرف بود.
موقع خروج از کلاس برام مانع گذاشت و من با زیر پایی احمقانه اش زمین خوردم.
نگاهی به چهره خوشحالش انداختم، نمیدونم چطور باید بلند شم، وقتی تمام روز از جا بلند نشدم که زخم پاهام سر باز نکنه... حالا باید از روی زمین بلند بشم بدون اینکه به پاهام فشار بیارم؟
بار دیگه از روی زمین نگاهش کردم، دلم میخواست پاره اش کنم.بلند شد لگد دیگه ای به شکمم زد و از کلاس خارج شد. صدای خنده ها دوباره شدت گرفت و انگار نمیخواستن از کلاس برن بیرون.
سرمو انداختم پایین . دیگه انرژی و غروری نیست که بخوام ازش دفاع کنم. روی پاهام بلند شدم و همون لحظه کشیدگی پوست ساق پاهام و بعد خیسی قطرات گرم خون رو حس کردم. با قدم اولی که برداشتم پارچه شلوار مشکی رنگ به پام چسبید و خیس شد ولی خیلی مشخص نبود. سمت دفتر حرکت کردم که سکندری مضحکی خوردم. کافیه دیگه این احمقانه ترین اتفاق عمرم میشه که مثل دخترا پاهام به هم بپیچه و وسط کلاس اونم درحالی که چند دقیقه قبلش مسخره شدم بخورم زمین.
نه
معلومه که احمقانه تر هم میشه، اونم وقتی درحالیکه مثل دخترا در حال غش کردنم یکی دقیقا بیاد بغلم کنه و کمکم کنه روی صندلی بشینم.
-خوبی چت شده؟ هنوز از اون....وات د فااااک؟ این چه...
وقتی نگاهش کردم به اطراف نگاه کرد و داد زد
:-برید گمشید خونه هاتون دیگه چه مرگتونه؟ هی تو پاهات زخمیه؟ باز اون مرتیکه زده؟
سعی کرد پاچه شلوارمو بالا بکشه، مقاومت فایده نداشت کاملا از حال رفته بودم. دستم رو دور گردنش انداخت و بلندم کرد. داشت تلاش میکرد کمکم کنه و پانسمانم کنه؟ چرا؟ مگه قرار نبود همه چیز طور دیگه ای پیش بره؟
-تو داری چه بلایی سر خودت میاری جیمین؟
چهره اش جدا نگران بنظر میرسید و وقتی که اون مرتیکهی دروغگو هم وارد اتاق شد هنوز دستم رو رها نمیکرد، به چه علت لعنتی ای به خودشون اجازه دادن که زخم هام رو پانسمان کنند؟ اینکه توان مخالفت ندارم این حق رو بهشون نمیده که دست های هرزه اشون رو به تن بخوره.
بی حال زمزمه کردم - به من دست نزن، از من دورش کن
با شنیدن صدام انگار که متوجه منظورم شده باشه، با دستهای خونی و سرخش سریع پاچه های شلوارم رو پایین کشید و سعی کرد کلمات بیشتری از زیر زبونم بکشه.
- من برم؟ کیو میگی؟
دست روی پیشونیم گذاشت -تب نداری، هزیون نمیگی پس چته...هی تو باید حرف بزنی...از زیر چشم میدیدم که اون پارک عوضی چطور به حرکات دستپاچه جونگکوک رو نگاه میکنه، خیلی آروم بی سر و صدا بیرون رفت و چند دقیقه بعد معاون ایم رو با جعبه کمک های اولیه به کلاس فرستاد
و جلوی پاهام نشست.- بچه این چه بلاییه سر خودت اوردی؟ تو که انقد دعوایی نبودی...البته بودی ولی این چند وقت چرا انقد بلا سرت میاد من کم کم دارم نگرانت میشم.
-آقای ایم اگه میشه بهش دست نزن. بگید چیکار کنم بعد برید بیرون.
چشمهام بسته بود ولی شوکه شدن معاون ایم رو حس کردم. صدای پرستار رو شنیدم که شکایت کرد - چی داری میگی؟
-آقا، مدیر پارک که اینجا بود داشت میگفت بهم دست نزن من که خیلی وقته گرفتمش پس با من نبود پس مدیر رو میگفت. شاید راحت نیست به هر حال من دوستشم...شاید راحت تر باشه؟!
گوشم سوت طولایی کشید که هیچ ایده ای از ادامه حرف هاشون نداشتم، فقط بعد از چند دقیقه سردی دستمال و سوزش زخم هام باعث شد چشمهام رو باز کنم.
کوک مقابلم نشسته بود و پای راستم رو تمیز میکرد.-پسر چه پاهایی داری! چقد بد بریده! با چی زده ؟ مثل چاقوعه... فقط صبر کن یه بلایی سرش بیارم که مرغای هوا به حالش گریه کنن. مردک حرومزادهی هرزه، هم خودش هم اون زنشو میشونم سر جاشون، منو دست کم گرفتن، خیالت راحت بابت تک تک زخمات...
وایسا ببینم این بریدگیش نازک تر از چاقوعه...سرش رو بالا اورد و به چشمهام خیره نگاه کرد.
-خودت بریدی؟
چشم هام رو روی هم گذاشتم. انقدر بی حس بودم که چیزی برای گفتن نداشتم.
_______________________
♥︎☆Self harm:خودزنی
ВЫ ЧИТАЕТЕ
"Broken SPIRIT"
Фанфик°•~تنها آرزوی من عادت کردن بود~•° . . . . . . . . . °•~Angst, Romanc, gay~•°